یک دسته از افراد جامعه هستند که جز بودن کار دیگری نمیکنند! آنها هستند، فقط هستند نه بیشتر. خصوصیت اینها این است که بقیه برایشان همه چیز را تدارک دیدهاند. دیگران بجایشان فکر میکنند. اصلاً نه نیازی میبینند و نه بلدند که خودشان دست به کار بشوند. وقتی دیگران برایشان فکر کردهاند چرا خودشان را اذیت کنند و دست به کار چنین سختی بزنند، چون فکر کردن حقیقتاً برایشان سخت است. امممم...کسی که جز این دسته است یک «عوضی» است.
دسته دیگری هستند که فکر میکنند. اجازه ندادهاند دیگران بجایشان اینکار را کنند. خودشان جسارت کردهاند و به قول کانت به تقصیر خود جرئت کردهاند از نو فکر کنند. ولی در ضمنی که دنبال جوابند، یا به آنها نمیرسند و رنج میبرند و یا برای خودشان چیزی میسازند و سَمبل میکنند و خودشان را گول میزنند. اینها «احمق» هستند.
و اما آخرین دسته کسانی هستند که فکر کردهاند، سوال پرسیدهاند و وقتی خیلی از سوالات را اساساً مسخره و بیجواب دیدند و با اینکه در راه رسیدن به پاسخ رنج کشیدهاند ولی خودشان را فریب ندادهاند. اینها مسائل را به گوشهای پرت کردهاند و اصلاً به قول ویتگنشتاین بجای اینکه آنها را حل کنند آنها را «منحل» کردهاند. اینها شباهتی ظاهری با دستهی اول دارند. فرق اساسیشان این است که این دسته بعد از تحقیق به اساساً اشتباه بودن ِ خیلی از مسائل پی بردهاند و به همین دلیل به آنها بیاعتنایند. در صورتیکه دستهی اول از روی بیمایگی و زوال قدرت فکری اینگونهاند. اینها هم «دیوانه»اند.
میتوان بصورت ِ البته نه چندان دقیق ولی گویا یک صورتبندی تاریخی از این سه دسته ارائه کرد. دستهی اول یادآور دوران تاریک قرون وسطاست. دستهی دوم مدرنیته تا ظهور نیهیلیسم منفعل و دستهی سوم پس از نیهیلیسم منفعل و فعال تا پسامدرنیته.
پی نوشتها:
[1] به نظرم همه تا حدودی در هر سه دسته جا میگیریم. یعنی بعضی جاها جز بودن کاری نمیکنیم، بعضی جاها در پاسخ وا ماندهایم و رنج میبریم و بعضی جاها هم شادمانه بیخیال میشویم. به بیان سادهتر همهی ما هم عوضی هستیم هم احمق و هم دیوانه. حتی شما دوست عزیز!
[2] با ابراز تنفری تمام و کمال و البته بیخیالانه به دستهی اول و با تمام احترامی که برای احمقان قائلم بنده ترجیح میدهم یک دیوانه بمانم، آررررره آقاجووووووووون. D:
۱۳۸۶ مهر ۳, سهشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه
خواب ِ تابستانی
در کل تابستون زیاد پرباری نبود. اگه بخوام تمام کارایی که تو این تابستون انجام دادمو لیست کنم. همه اعداد و ارقام خمودی و کِرختی رو بوضوح نشون میدن. بععععله. حتی بعضی از رکوردها واقعاً تاسف بارن. اگر از اینکه عدد روبروی تعداد سینماها و تئاترهای رفته رو صفر و عدد روبروی فیلمهایی که دیدمو هم که چیزی در همون حده بگذریم، ساعات خواب از همه هیجان انگیزتره.
البته فکر نکنید بنده اصولا آدم سحرخیزی هستم ها یا مثلاً از اوناییم که به بقیه میگن: "واه...واه...واه...چقدر تو میخوابی". نخیر، اتفاقاً برعکس. ولی خب خداییش اگه چیزی در حدود نصف تابستون خواب باشی دیگه...
فرض کنید شبها بطور میانگین ساعت 1 می خوابیدم صبحها هم بطور میانگین ساعت 10 بیدار میشدم. خب این 9 ساعت. بعدشم دوباره از ساعت 2، 3 بعدازظهر تا 4، 5. دو ساعتم اینجا. با اون 9 ساعت میشه چند؟ یازده ساعت. حالا چون شمایید میگیریم ده ساعت. اگه تابستونم دست بالا 85 روز بگیریم میشه به عبارتی بنده 35 روز تمام از این 85 روز خواب تشریف داشتم.
( آخرین روزهای تابستان 86 -
با آرزوی موفقیت در سال تحصیلی جدید )
;)
البته فکر نکنید بنده اصولا آدم سحرخیزی هستم ها یا مثلاً از اوناییم که به بقیه میگن: "واه...واه...واه...چقدر تو میخوابی". نخیر، اتفاقاً برعکس. ولی خب خداییش اگه چیزی در حدود نصف تابستون خواب باشی دیگه...
فرض کنید شبها بطور میانگین ساعت 1 می خوابیدم صبحها هم بطور میانگین ساعت 10 بیدار میشدم. خب این 9 ساعت. بعدشم دوباره از ساعت 2، 3 بعدازظهر تا 4، 5. دو ساعتم اینجا. با اون 9 ساعت میشه چند؟ یازده ساعت. حالا چون شمایید میگیریم ده ساعت. اگه تابستونم دست بالا 85 روز بگیریم میشه به عبارتی بنده 35 روز تمام از این 85 روز خواب تشریف داشتم.
( آخرین روزهای تابستان 86 -
با آرزوی موفقیت در سال تحصیلی جدید )
;)
۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه
هنر ِ بیغریزه
نمیدونم چی شد بحث به آشپزی و اینها رسید و بعدش ماجرای تنها کتاب آشپزی موجود در خانه که گویا به چام nام رسیده و قیمتش هم n برابر شده. بعد از گذشت هفده هجده سال. کتابی که در خانهی ما فقط برای درست کردن احیاناً مربا باز میشه. چون من مامانم یکی از بهترین... اصلا یهو دلم خواست بگم بهترین دستپخت ِ دنیا رو داره. البته بعید نیست خیال کنید دارم خاطره تعریف میکنم و احتمالاً زده به سرم که اینارو دارم میگم، ولی کور خوندید هنوز به اصل مطلب نرسیدیم.
اصل مطلب اینه که آقا جون به نظر من آشپزی تمام شروط و بهانههایی را که یک پدیده یا فرایند احتیاج دارد تا «هنر» نامیده بشود را دارد. آره داداش. مثلاً برای شروع میشه گفت که یک غذای درست و آماده شده چیزیست که به دست انسان «خلق» و «ساخته» شده و در عین حال حامل «زیباییست». تنها ایرادش شاید این باشد که بعد از خلقیدن، غذا بلعیده میشود! ولی مگر ما با یک تابلوی نقاشی یا یک قطعه موسیقی کاری غیر از بلعیدن انجام میدهیم؟ البته بدیهیست یک قطعه موسیقی رو نمیشه خورد ولی گوش ِجان سپردن به آن همان کاری را میکند که نوش ِجان کردن غذا، یعنی تولید «لذت». ولی اصل ِ اصل مطلب اینه که بنده روی این «هنر» کمی وسواس دارم. هــا...
ماجرا از اونجایی شروع میشود که من یک زمانی به تعبیر عام در عقلگرایی محض فرو رفته بودم، بیرون هم نمیآمدم. همان زمانهایی که تفریحم وَر رفتن با مسائل ریاضی و سلاحم برای مُجاب کردن بقیه در هر زمینهای منطق ِ خشک و البته مفید ِ فایده و اغلب پیروزی بود که بواسطه همان ریاضی-وار شدن ذهنم به غنیمت برده بودم. ولی خب راستش باید اعتراف کنم از همان ابتدا حس میکردم همیشه یک جای کار میلنگد. اول میگفتم که خب یک جای کار میلنگه دیگه، مگه چی میشه! درست وقتی اینو قبول کردم دیگر معلوم بود کم کم دارم به عقل گرایی محض کافر میشوم. بعداً به این نتیجه رسیدم اصولاً خیلی چیزها ( تاکید رو خیلی ها ) هستند که با عقل و منطق جور در نمیآیند. البته آن وقتها هنوز دکارت میخواندم و بعداً هم کمی کانت، ولی هر چه بیشتر میخواندم بیشتر بدبین میشدم. تا اینکه این نیچه مادر مرده به تورمان خورد. و در عرض احتمالاً چند ماه دشمن سرسخت عقل در برابر آن دیگری که اسمشو «غریزه» میگذارم شدم. راستش آن وقتها هم با فرمولایز کردن و قاعدهمند کردن مسائل میانه خوبی که نداشتم هیچ، یاد گرفتن هر قاعده مشخص و اینکه فلان نوع از مسائل با فلان روش حل میشود را هم بر خودم حرام کرده بودم. از قاعده مند کردن بیزار بودم. ( این روحیمو بچهها یادشونه ) خلاصه تا به جایی رسیدم که عقیده داشتم اصولاً قاعده چیزیست که باید اثبات شود بیخود است، تا جاییکه چیزی برای گفتن و حکم کردن بود باید باب انکار و ردکردن و اعتراض باز باشد. هر جا حرف از قاعده و قانون و رویهای مشخص برای فرضاً نگه داشتن، حفظ کردن یا اعتلا بخشیدن به رابطهای مطرح میشد، بنده فقط مخالفت میکردم و میخندیدم. با هر جور مرامنامه، مانیفست یا اصلاً قول نامه و از این جور مزخرفات مخالفت میکردم. ( پدر سوختهای بودیم برای خودمان ها ) البته اینکه میگم اینطور بودم نه اینکه الان نیستم ها. نخیر آقا جون. الان هم به کفایت به این چیزا معترضم ولی یُخده (=یک خُرده) کوتاه اومدم. آخه میدونید خود همین مخالف بودنه هم داشت قانونمند میشد. مثلاً دیگه قوانین مدیریتی رو مسخره نمیکنم و الان دارم کم کم دوباره مدیریت مدرن و اقتصاد میخونم.
با ین همه بعضی جاها وقتی کتابی مانند همان کتاب آشپزی مادر مرده میبینم، نمیتوانم بالا نیاورم. ماجرای وسواس بنده در مورد هنر هم همین است. بعضی چیزها هستند که زیر بار «عقل» و «قاعده» و «قانون» محض پژمرده میشوند. مثلاً همین هنر، به نظرم ماهیت هنر با عقل جور در نمیآید. البته نه اینکه اصلاً عقل سهیم نیست بلکه به نظرم اصل قضیه عقل نیست، حتی فرع هم نیست. مثلاً بتهوون بعد از تصنیف یک قطعه شروع به ویرایش اثر خود میکرد و اینجا نه غریزه بلکه عقل وذهن بتهوون کمکش میکرد. ولی خود بتهوون اعتقاد داشت هنرمند باید هنرمند زاده شود. یعنی باید تو خونتون باشه وگرنه هر چقدر هم کلاس نقاشی یا موسیقی برید هنرمند نیستید، لااقل اصالت ندارید. مخالفت منم با همین کتابهای آموزشی مثل همان کتاب آشپزی و کلاً هنر آکادمیک و مدرسی از همین جاست که باعث میشوند هنرمندها همه به نوعی بدلی باشند و اصلاً هنر اصیلی خلق نشود. و خلاصه یک جوری قاتل همان غریزه باشند و آن چیزی که به عنوان هنر ارائه میشود توسط عقل دستکاری که نه زاده شده و برامده از «غریزه» که اصل و ریشه هنر از آن است نباشد.
اصل مطلب اینه که آقا جون به نظر من آشپزی تمام شروط و بهانههایی را که یک پدیده یا فرایند احتیاج دارد تا «هنر» نامیده بشود را دارد. آره داداش. مثلاً برای شروع میشه گفت که یک غذای درست و آماده شده چیزیست که به دست انسان «خلق» و «ساخته» شده و در عین حال حامل «زیباییست». تنها ایرادش شاید این باشد که بعد از خلقیدن، غذا بلعیده میشود! ولی مگر ما با یک تابلوی نقاشی یا یک قطعه موسیقی کاری غیر از بلعیدن انجام میدهیم؟ البته بدیهیست یک قطعه موسیقی رو نمیشه خورد ولی گوش ِجان سپردن به آن همان کاری را میکند که نوش ِجان کردن غذا، یعنی تولید «لذت». ولی اصل ِ اصل مطلب اینه که بنده روی این «هنر» کمی وسواس دارم. هــا...
ماجرا از اونجایی شروع میشود که من یک زمانی به تعبیر عام در عقلگرایی محض فرو رفته بودم، بیرون هم نمیآمدم. همان زمانهایی که تفریحم وَر رفتن با مسائل ریاضی و سلاحم برای مُجاب کردن بقیه در هر زمینهای منطق ِ خشک و البته مفید ِ فایده و اغلب پیروزی بود که بواسطه همان ریاضی-وار شدن ذهنم به غنیمت برده بودم. ولی خب راستش باید اعتراف کنم از همان ابتدا حس میکردم همیشه یک جای کار میلنگد. اول میگفتم که خب یک جای کار میلنگه دیگه، مگه چی میشه! درست وقتی اینو قبول کردم دیگر معلوم بود کم کم دارم به عقل گرایی محض کافر میشوم. بعداً به این نتیجه رسیدم اصولاً خیلی چیزها ( تاکید رو خیلی ها ) هستند که با عقل و منطق جور در نمیآیند. البته آن وقتها هنوز دکارت میخواندم و بعداً هم کمی کانت، ولی هر چه بیشتر میخواندم بیشتر بدبین میشدم. تا اینکه این نیچه مادر مرده به تورمان خورد. و در عرض احتمالاً چند ماه دشمن سرسخت عقل در برابر آن دیگری که اسمشو «غریزه» میگذارم شدم. راستش آن وقتها هم با فرمولایز کردن و قاعدهمند کردن مسائل میانه خوبی که نداشتم هیچ، یاد گرفتن هر قاعده مشخص و اینکه فلان نوع از مسائل با فلان روش حل میشود را هم بر خودم حرام کرده بودم. از قاعده مند کردن بیزار بودم. ( این روحیمو بچهها یادشونه ) خلاصه تا به جایی رسیدم که عقیده داشتم اصولاً قاعده چیزیست که باید اثبات شود بیخود است، تا جاییکه چیزی برای گفتن و حکم کردن بود باید باب انکار و ردکردن و اعتراض باز باشد. هر جا حرف از قاعده و قانون و رویهای مشخص برای فرضاً نگه داشتن، حفظ کردن یا اعتلا بخشیدن به رابطهای مطرح میشد، بنده فقط مخالفت میکردم و میخندیدم. با هر جور مرامنامه، مانیفست یا اصلاً قول نامه و از این جور مزخرفات مخالفت میکردم. ( پدر سوختهای بودیم برای خودمان ها ) البته اینکه میگم اینطور بودم نه اینکه الان نیستم ها. نخیر آقا جون. الان هم به کفایت به این چیزا معترضم ولی یُخده (=یک خُرده) کوتاه اومدم. آخه میدونید خود همین مخالف بودنه هم داشت قانونمند میشد. مثلاً دیگه قوانین مدیریتی رو مسخره نمیکنم و الان دارم کم کم دوباره مدیریت مدرن و اقتصاد میخونم.
با ین همه بعضی جاها وقتی کتابی مانند همان کتاب آشپزی مادر مرده میبینم، نمیتوانم بالا نیاورم. ماجرای وسواس بنده در مورد هنر هم همین است. بعضی چیزها هستند که زیر بار «عقل» و «قاعده» و «قانون» محض پژمرده میشوند. مثلاً همین هنر، به نظرم ماهیت هنر با عقل جور در نمیآید. البته نه اینکه اصلاً عقل سهیم نیست بلکه به نظرم اصل قضیه عقل نیست، حتی فرع هم نیست. مثلاً بتهوون بعد از تصنیف یک قطعه شروع به ویرایش اثر خود میکرد و اینجا نه غریزه بلکه عقل وذهن بتهوون کمکش میکرد. ولی خود بتهوون اعتقاد داشت هنرمند باید هنرمند زاده شود. یعنی باید تو خونتون باشه وگرنه هر چقدر هم کلاس نقاشی یا موسیقی برید هنرمند نیستید، لااقل اصالت ندارید. مخالفت منم با همین کتابهای آموزشی مثل همان کتاب آشپزی و کلاً هنر آکادمیک و مدرسی از همین جاست که باعث میشوند هنرمندها همه به نوعی بدلی باشند و اصلاً هنر اصیلی خلق نشود. و خلاصه یک جوری قاتل همان غریزه باشند و آن چیزی که به عنوان هنر ارائه میشود توسط عقل دستکاری که نه زاده شده و برامده از «غریزه» که اصل و ریشه هنر از آن است نباشد.
۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه
تأملاتی در باب نیهیلیسم
حتماً شنیدهاید که مثلاً میگویند فلان آدم بدبین است. معنای فلسفی این واژه مد نظرم هست. بدبینی به بیان موجز به تفکری میگویند که مثلاً بجای اینکه اخلاق نیک و انسان-دوستانهی بشر را اصل بگیرد، انسان را بطور کل موجودی خودخواه بداند و آن اخلاق ِ نیک و پسندیده را پوشانندهی آن ذات خودخواهانه و فریب بداند، یا بطور اصیلتر آنها را هم نمود خودخواهی ذاتی انسان بداند. به چنین تفکری یا مشابه آن بدبینی گفته میشود. بدبینی ارتباط نزدیکی با نیهیلیسم ( Nihilism ) دارد. گاهی بدبینی در پی نیهیلیسم میآید و گاهی همراه آن. نیهیلیسم یا نیست انگاری آن مرحلهای است که انسان هرگونه شناخت وجود و امکان شناخت ارزش ِ وجود و به تبع آن ارزشهای اخلاقی را انکار میکند. نکتهای که میخواهم به آن اشاره کنم این است که مانند خیلی چیزهای دیگر اینها هم مراتب و انواعی دارند. بدبینی داریم تا بدبینی، نیهیلیسم داریم تا نیهیلیسم.
به باور نیچه مراتب نیهیلیسم یا نیست انگاری از اختلاف قوای فکری و قوه خلاقه ناشی میشود. به زعم وی، نيست انگارى مفهومى دو پهلو دارد. اول نيست انگارى به معناى قدرت روح؛ كه نيچه آن را «نيست انگارى فعال» مى نامد. دوم نيست انگارى به معناى سقوط و زوال قدرت روح؛ كه نيچه نام «نيست انگارى منفعل» به آن میدهد. نيست انگارى فعال، يا به بيانى دقيقتر، نيست انگارى توانمند، به سست بنيادى هدفهايى كه تاكنون اعتبار داشتهاند، پى مى برد و ابطال ارزش هاى والا و بى هدفى و پوچى مطلق آنها را كه همانا بىفايدگى و بيهودگى مطلق است، كشف مى كند و برملا مى سازد. نيست انگارى منفعل كه نماد ضعف و نيز فرسودگى قوه تفكر و پوسيدگى و فساد است، در تقابل با نيست انگارى فعال قرار دارد. نيست انگارى منفعل، يا نيست انگارى ناتوانى، از فقدان قوه خلاقه ناشى مى شود و از تباه شدن آنچه معناى حيات و ارزش هاى واقعى زندگى را تشكيل مى دهد. بى هدفى فى نفسه، تشكيل دهنده پايه و اساس اعتقادى نيست انگارى منفعل است. تفاوت دقیقاً در قوای فکری است. که ذاتی انسان است یا آنکه فرهنگ موجب آن میشود. نیست انگار فعال درست مانند کسی میماند که با شجاعت به اعماق رفته است و با شادمانی برمیگردد و میگوید: «نچ! خبری نبود!». ولی آن نوع دیگر همواره در سطح مانده. چون به اعماق نمیتواند برود. در سطح مانده و میترسد به عمق برود چون گفتهاند که نباید بروی، چون گفتهاند در اعماق فقط جهنم در پی دارد، ماتم زده از اینکه اصلاً آیا عمقی هست یا نه.
درست زمانی که بشر در ورطه انحطاط به سر میبرد، مسیحیت بعنوان دستگاهی آمد تا نجات بخش انسان باشد و مانع از نیهیلیسم شود. در ابتدا همه چیز خوب پیش رفت ولی به مرور حتی باعث دامن زدن به نیهیلسم منفعل نیز شد. ماجرا از این قرار بود که مسیحیت با تبلیغ ارزشهای مطلق انسانی و اخلاقی، حقیایق و دنیای آخرت نوید بخش و امید دهنده انسان مایوس از زمین آن زمان شد بشر را به آسمان رهنمون کرد و هدف را در آنجا قرار داد. و «چرا» را بد و قبیح گردانید. باری، تاریخ نشان می دهد که جلوی «چرا» را نمی توان گرفت و روزی رسید که انسان خود را در نا کجا آباد دید و پرسید «پس چی شد؟». نه تنها تمام وعدهها پوچ از آب درامد که حتی عکس آن هم پیش آمد. مثلاً بجای گسترش صلح و عدالت، جنگ و بیعدالتی افزایش یافت. بجای تمام عواطف بشر دوستانه، نخوت و خودخواهی فقط دیده میشد. و در جایی که عادت به پاسخ «چرا» و تحقیق و پژوهش نبود نیست انگاری ( منفعل ) متولد شد. اساس انتقاد نیچه هم از مسیحیت همین جاست که با تحویل دادن این چرت و پرتهایی که مطلق انگاشته میشدند باعث دامن زدن به نیهیلیسم و بعد از آن یاس و بدبینی شد.
از همین جا میتوان فرقهای بدبینی را مورد دقت قرار داد. بدبینی هم میتواند نتیجه نیهیلیسم ( منفعل ) باشد و هم به عنوان یک ابزار و همراه ( فعال ). در نیست انگاری منفعل بدبینی از پس آن میآید، همانطور که مسیحیت اینکار را کرد. ولی در نیهیلیسم فعال نه بعد و نه قبل بلکه بعنوان وسیلهای برای حرکت و پیش رفتن و همراه آن میآید. از همین جا میتوان نتیجه گرفت که بدبینی ابتدا نتیجه نیست انگاری منفعل و سپس بعنوان یک ابزار رسوا کننده همراه نیست انگاری فعال میآید. نیچه هم معتقد است که نیست انگاری منفعل «میتواند» مقدمهی نوع فعالانه و زندگی بخش آن باشد. جاییکه بدبینی میتواند تبدیل به وسیلهای برای فروریزی و حمله به تمام خرافات و همان چیزهایی که باعث نیهیلیسم منفعل میشود، بشود. البته فروریختن به معنای فروریزی ساختار و روح از پیش مقرری است که باغث نمایان شدن معانی و مفاهیمی شده که نیست انگاری منفعل از آنها ناشی میشود. چون نیهیلیسم فعال به آنچه پس از فروریختن باقی میماند عملاً بیاعتناست و آنرا الویت به چیز دیگر نمیدهد فقط تقدس زدایی میکند. «ساختار شکنی» که بعدها توسط ژاک دریدا پرورش یافت به عقیده من نمود تمام عیاری از بدبینی ِ شادمانهای، در خدمت نیهیلیسم فعالی است که تفکر پست مدرن زاییدهی آن است.
پانوشتها:
[1] نیچه در غروب بتها مینویسد: "فرمول من برای شادکامی: یک آری، یک نه، یک خط راست، یک هدف..." به نظر در آنجا نیچه فرمول نیست انگاری فعال که آنرا همسنگ شادمانی و شور زندگی و حیات میداند به ما میدهد. یک آری که نشان «شجاعت» و شروع است، یک نه برای نپذیرفتن تمام ارزشهای مطلق اخلاقی و خط راست و هدف هم نشان از حمله و رسوایی آنهاست. در ضمن در مقدمه کتاب انسانی زیاده انسانی «بدبینی شجاعانه» را «آنتی تز تمام دروغهای رومانتیک» میداند.
[2] به نظرم آن بدبینی که پس از نیهیلیسم منفعل متولد میشود در حکم یک مسکّن برای انسان دارد. درست مثل انسانی میماند که بعد از غم و اندوه فراوان شروع به گریه کند تا گریه باعث آرامشش شود. مثلاً شوپنهاور به عنوان بزرگترین ِ بدبینان در آن اروپایی که در ورطه انحطاط بود از همه بلندتر گریه کرد. و نیچه با زیرکی تمام میگوید که همان بدبینی ( گریه های ) شوپنهاور بود که نجاتش داد. تفاوت نیچه و شوپنهاور در این است که شوپنهاور برای رهایی از درد و رنج گریه را پیشنهاد میکند ولی نیچه خنده را. یه اندازه کافی گریه کردیم حالا بخندیم.
به باور نیچه مراتب نیهیلیسم یا نیست انگاری از اختلاف قوای فکری و قوه خلاقه ناشی میشود. به زعم وی، نيست انگارى مفهومى دو پهلو دارد. اول نيست انگارى به معناى قدرت روح؛ كه نيچه آن را «نيست انگارى فعال» مى نامد. دوم نيست انگارى به معناى سقوط و زوال قدرت روح؛ كه نيچه نام «نيست انگارى منفعل» به آن میدهد. نيست انگارى فعال، يا به بيانى دقيقتر، نيست انگارى توانمند، به سست بنيادى هدفهايى كه تاكنون اعتبار داشتهاند، پى مى برد و ابطال ارزش هاى والا و بى هدفى و پوچى مطلق آنها را كه همانا بىفايدگى و بيهودگى مطلق است، كشف مى كند و برملا مى سازد. نيست انگارى منفعل كه نماد ضعف و نيز فرسودگى قوه تفكر و پوسيدگى و فساد است، در تقابل با نيست انگارى فعال قرار دارد. نيست انگارى منفعل، يا نيست انگارى ناتوانى، از فقدان قوه خلاقه ناشى مى شود و از تباه شدن آنچه معناى حيات و ارزش هاى واقعى زندگى را تشكيل مى دهد. بى هدفى فى نفسه، تشكيل دهنده پايه و اساس اعتقادى نيست انگارى منفعل است. تفاوت دقیقاً در قوای فکری است. که ذاتی انسان است یا آنکه فرهنگ موجب آن میشود. نیست انگار فعال درست مانند کسی میماند که با شجاعت به اعماق رفته است و با شادمانی برمیگردد و میگوید: «نچ! خبری نبود!». ولی آن نوع دیگر همواره در سطح مانده. چون به اعماق نمیتواند برود. در سطح مانده و میترسد به عمق برود چون گفتهاند که نباید بروی، چون گفتهاند در اعماق فقط جهنم در پی دارد، ماتم زده از اینکه اصلاً آیا عمقی هست یا نه.
درست زمانی که بشر در ورطه انحطاط به سر میبرد، مسیحیت بعنوان دستگاهی آمد تا نجات بخش انسان باشد و مانع از نیهیلیسم شود. در ابتدا همه چیز خوب پیش رفت ولی به مرور حتی باعث دامن زدن به نیهیلسم منفعل نیز شد. ماجرا از این قرار بود که مسیحیت با تبلیغ ارزشهای مطلق انسانی و اخلاقی، حقیایق و دنیای آخرت نوید بخش و امید دهنده انسان مایوس از زمین آن زمان شد بشر را به آسمان رهنمون کرد و هدف را در آنجا قرار داد. و «چرا» را بد و قبیح گردانید. باری، تاریخ نشان می دهد که جلوی «چرا» را نمی توان گرفت و روزی رسید که انسان خود را در نا کجا آباد دید و پرسید «پس چی شد؟». نه تنها تمام وعدهها پوچ از آب درامد که حتی عکس آن هم پیش آمد. مثلاً بجای گسترش صلح و عدالت، جنگ و بیعدالتی افزایش یافت. بجای تمام عواطف بشر دوستانه، نخوت و خودخواهی فقط دیده میشد. و در جایی که عادت به پاسخ «چرا» و تحقیق و پژوهش نبود نیست انگاری ( منفعل ) متولد شد. اساس انتقاد نیچه هم از مسیحیت همین جاست که با تحویل دادن این چرت و پرتهایی که مطلق انگاشته میشدند باعث دامن زدن به نیهیلیسم و بعد از آن یاس و بدبینی شد.
از همین جا میتوان فرقهای بدبینی را مورد دقت قرار داد. بدبینی هم میتواند نتیجه نیهیلیسم ( منفعل ) باشد و هم به عنوان یک ابزار و همراه ( فعال ). در نیست انگاری منفعل بدبینی از پس آن میآید، همانطور که مسیحیت اینکار را کرد. ولی در نیهیلیسم فعال نه بعد و نه قبل بلکه بعنوان وسیلهای برای حرکت و پیش رفتن و همراه آن میآید. از همین جا میتوان نتیجه گرفت که بدبینی ابتدا نتیجه نیست انگاری منفعل و سپس بعنوان یک ابزار رسوا کننده همراه نیست انگاری فعال میآید. نیچه هم معتقد است که نیست انگاری منفعل «میتواند» مقدمهی نوع فعالانه و زندگی بخش آن باشد. جاییکه بدبینی میتواند تبدیل به وسیلهای برای فروریزی و حمله به تمام خرافات و همان چیزهایی که باعث نیهیلیسم منفعل میشود، بشود. البته فروریختن به معنای فروریزی ساختار و روح از پیش مقرری است که باغث نمایان شدن معانی و مفاهیمی شده که نیست انگاری منفعل از آنها ناشی میشود. چون نیهیلیسم فعال به آنچه پس از فروریختن باقی میماند عملاً بیاعتناست و آنرا الویت به چیز دیگر نمیدهد فقط تقدس زدایی میکند. «ساختار شکنی» که بعدها توسط ژاک دریدا پرورش یافت به عقیده من نمود تمام عیاری از بدبینی ِ شادمانهای، در خدمت نیهیلیسم فعالی است که تفکر پست مدرن زاییدهی آن است.
پانوشتها:
[1] نیچه در غروب بتها مینویسد: "فرمول من برای شادکامی: یک آری، یک نه، یک خط راست، یک هدف..." به نظر در آنجا نیچه فرمول نیست انگاری فعال که آنرا همسنگ شادمانی و شور زندگی و حیات میداند به ما میدهد. یک آری که نشان «شجاعت» و شروع است، یک نه برای نپذیرفتن تمام ارزشهای مطلق اخلاقی و خط راست و هدف هم نشان از حمله و رسوایی آنهاست. در ضمن در مقدمه کتاب انسانی زیاده انسانی «بدبینی شجاعانه» را «آنتی تز تمام دروغهای رومانتیک» میداند.
[2] به نظرم آن بدبینی که پس از نیهیلیسم منفعل متولد میشود در حکم یک مسکّن برای انسان دارد. درست مثل انسانی میماند که بعد از غم و اندوه فراوان شروع به گریه کند تا گریه باعث آرامشش شود. مثلاً شوپنهاور به عنوان بزرگترین ِ بدبینان در آن اروپایی که در ورطه انحطاط بود از همه بلندتر گریه کرد. و نیچه با زیرکی تمام میگوید که همان بدبینی ( گریه های ) شوپنهاور بود که نجاتش داد. تفاوت نیچه و شوپنهاور در این است که شوپنهاور برای رهایی از درد و رنج گریه را پیشنهاد میکند ولی نیچه خنده را. یه اندازه کافی گریه کردیم حالا بخندیم.
۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه
تابستان 86
[هنگام وارد شدن به خانه در اواسط تابستان:]
+ سلام! اون بیرون هوا خیلی گرمه، نه؟
- سلام! امممم...راستش...نمی دونم دقت نکردم.
+ سلام! اون بیرون هوا خیلی گرمه، نه؟
- سلام! امممم...راستش...نمی دونم دقت نکردم.
اشتراک در:
پستها (Atom)