۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

هنر ِ بی‌غریزه

نمی‌دونم چی شد بحث به آشپزی و اینها رسید و بعدش ماجرای تنها کتاب آشپزی موجود در خانه که گویا به چام nام رسیده و قیمتش هم n برابر شده. بعد از گذشت هفده هجده سال. کتابی که در خانه‌ی ما فقط برای درست کردن احیاناً مربا باز میشه. چون من مامانم یکی از بهترین... اصلا یهو دلم خواست بگم بهترین دست‌پخت ِ دنیا رو داره. البته بعید نیست خیال کنید دارم خاطره تعریف می‌کنم و احتمالاً زده به سرم که اینارو دارم می‌گم، ولی کور خوندید هنوز به اصل مطلب نرسیدیم.

اصل مطلب اینه که آقا جون به نظر من آشپزی تمام شروط و بهانه‌هایی را که یک پدیده یا فرایند احتیاج دارد تا «هنر» نامیده بشود را دارد. آره داداش. مثلاً برای شروع می‌شه گفت که یک غذای درست و آماده شده چیزیست که به دست انسان «خلق» و «ساخته» شده و در عین حال حامل «زیباییست». تنها ایرادش شاید این باشد که بعد از خلقیدن، غذا بلعیده می‌شود! ولی مگر ما با یک تابلوی نقاشی یا یک قطعه موسیقی کاری غیر از بلعیدن انجام می‌دهیم؟ البته بدیهی‌ست یک قطعه موسیقی رو نمیشه خورد ولی گوش ِجان سپردن به آن همان کاری را می‌کند که نوش ِجان کردن غذا، یعنی تولید «لذت». ولی اصل ِ اصل مطلب اینه که بنده روی این «هنر» کمی وسواس دارم. هــا...

ماجرا از اونجایی شروع میشود که من یک زمانی به تعبیر عام در عقل‌گرایی محض فرو رفته بودم، بیرون هم نمی‌آمدم. همان زمانهایی که تفریحم وَر رفتن با مسائل ریاضی و سلاحم برای مُجاب کردن بقیه در هر زمینه‌ای منطق ِ خشک و البته مفید ِ فایده و اغلب پیروزی بود که بواسطه همان ریاضی-وار شدن ذهنم به غنیمت برده بودم. ولی خب راستش باید اعتراف کنم از همان ابتدا حس می‌کردم همیشه یک جای کار می‌لنگد. اول می‌گفتم که خب یک جای کار می‌لنگه دیگه، مگه چی می‌شه! درست وقتی اینو قبول کردم دیگر معلوم بود کم کم دارم به عقل گرایی محض کافر می‌شوم. بعداً به این نتیجه رسیدم اصولاً خیلی چیزها ( تاکید رو خیلی ها ) هستند که با عقل و منطق جور در نمی‌آیند. البته آن وقتها هنوز دکارت می‌خواندم و بعداً هم کمی کانت، ولی هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر بدبین می‌شدم. تا اینکه این نیچه مادر مرده به تورمان خورد. و در عرض احتمالاً چند ماه دشمن سرسخت عقل در برابر آن دیگری که اسمشو «غریزه» می‌گذارم شدم. راستش آن وقتها هم با فرمولایز کردن و قاعده‌مند کردن مسائل میانه خوبی که نداشتم هیچ، یاد گرفتن هر قاعده مشخص و اینکه فلان نوع از مسائل با فلان روش حل می‌شود را هم بر خودم حرام کرده بودم. از قاعده مند کردن بیزار بودم. ( این روحیمو بچه‌ها یادشونه ) خلاصه تا به جایی رسیدم که عقیده داشتم اصولاً قاعده چیزیست که باید اثبات شود بیخود است، تا جاییکه چیزی برای گفتن و حکم کردن بود باید باب انکار و ردکردن و اعتراض باز باشد. هر جا حرف از قاعده و قانون و رویه‌ای مشخص برای فرضاً نگه‌ داشتن، حفظ کردن یا اعتلا بخشیدن به رابطه‌ای مطرح می‌شد، بنده فقط مخالفت می‌کردم و می‌خندیدم. با هر جور مرامنامه، مانیفست یا اصلاً قول نامه و از این جور مزخرفات مخالفت می‌کردم. ( پدر سوخته‌ای بودیم برای خودمان ها ) البته اینکه می‌گم اینطور بودم نه اینکه الان نیستم ها. نخیر آقا جون. الان هم به کفایت به این چیزا معترضم ولی یُخده (=یک خُرده) کوتاه اومدم. آخه می‌دونید خود همین مخالف بودنه هم داشت قانونمند می‌شد. مثلاً دیگه قوانین مدیریتی رو مسخره نمی‌کنم و الان دارم کم کم دوباره مدیریت مدرن و اقتصاد می‌خونم.

با ین همه بعضی جاها وقتی کتابی مانند همان کتاب آشپزی مادر مرده می‌بینم، نمی‌توانم بالا نیاورم. ماجرای وسواس بنده در مورد هنر هم همین است. بعضی چیزها هستند که زیر بار «عقل» و «قاعده» و «قانون» محض پژمرده می‌شوند. مثلاً همین هنر، به نظرم ماهیت هنر با عقل جور در نمی‌آید. البته نه اینکه اصلاً عقل سهیم نیست بلکه به نظرم اصل قضیه عقل نیست، حتی فرع هم نیست. مثلاً بتهوون بعد از تصنیف یک قطعه شروع به ویرایش اثر خود می‌کرد و اینجا نه غریزه بلکه عقل وذهن بتهوون کمکش می‌کرد. ولی خود بتهوون اعتقاد داشت هنرمند باید هنرمند زاده شود. یعنی باید تو خونتون باشه وگرنه هر چقدر هم کلاس نقاشی یا موسیقی برید هنرمند نیستید، لااقل اصالت ندارید. مخالفت منم با همین کتابهای آموزشی مثل همان کتاب آشپزی و کلاً هنر آکادمیک و مدرسی از همین جاست که باعث می‌شوند هنرمندها همه به نوعی بدلی باشند و اصلاً هنر اصیلی خلق نشود. و خلاصه یک جوری قاتل همان غریزه باشند و آن چیزی که به عنوان هنر ارائه می‌شود توسط عقل دستکاری که نه زاده شده و برامده از «غریزه» که اصل و ریشه هنر از آن است نباشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر