۱۳۸۶ بهمن ۲, سهشنبه
خود ِ تراژدی
هر چه بیشتر به تراژدی خندیدن، هر چه بیشتر گرفتار شدنش را نتیجه میدهد! زمانی که به تراژدی امان داده نمیشود، طوری که شخص سعی کند از روح ِ تراژدی يک تحليل کمدی، يک چيز متناقض با تراژدی بيرون بکشد. مثلاً در پشت تراژدی يک رانهی مسخره و احتمالاً ارضا نشده پيدا کند و به اين ترتيب تراژدی را ساختارشکنی کند و خلاصه برای اينکه باور نکند گرفتار غم و اندوه شده آنرا از درون مورد حمله قرار دهد تا باطل شود، ممکن است يک اتفاق هولناک بيفتد و آن اينکه اين هسته کمدی و ناجدی ناگهان ناپديد شود! آن تحليل صرفاً مسخرهای که اصل تراژدی را برامده از آن میدانست از بین برود. بدین ترتیب تراژدی باقی مانده و حالا با یک بار ساختارشکنی حقیقیتر و غم انگیزتر از قبل سر بر میآورد! و هر بار دیگر که بخواهد حمله کند بیشتر گرفتارش میشود. گرفتار یک دور باطل میشود. عین اژدههای سه سری میماند که هر بار یک سرش را قطع می کنی سه سر دیگر جایش در میآید. همین باعث میشود فرد رنج بیشتری بکشد و آرام آرام به غم و اندوهی عمیقتر از قبل دچار شود. اینجا دیگر خودِخودِ تراژدی است.
۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه
وضعیت هَنگ شدگی
+ میخواهم خودم را ریست کنم، ولی نمیدانم چرا دکمهاش را پیدا نمیکنم!
- آخر کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد دکمه میخواهد چکار؟ خودش خودبخود ریست میشود!
- آخر کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد دکمه میخواهد چکار؟ خودش خودبخود ریست میشود!
۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه
در باب آنچه گفتن ندارد
خب این را که دیگر هر کسی میداند؛ که خیلی چیزها، خیلی حرفها هست که آدم میداند ولی نباید بگوید. یعنی خیلی چیزها گفتن ندارد دیگر. آخر به کسی چه وقتی یک مدت طولانی ( در حد کفایت طولانی ) با کسی بودهای یا رفت و آمد داشتهای و تقریباً تمام پیچ و خم ِ رفتارش و انگیزههایش دستت آمده و خوب میدانی اصلاً آن چیزی نیست که نشان میدهد -رقت انگیزترین نوع نشان دادن این است که راست جلو رویت حرفش را بزند- و خلاصه اینکه فهمیدهای چقدر طرف آب زیر ِ کاه بوده و عجب آدم نابکاری از آب در آمده، حالا بیایی این وسط تمام نابهنجاریهایش را یکی یکی فاش کنی و شما هم بفهمید و نُچ-نچُاتان بگیرد که خدا مرگمان دهد عجب آدمهایی پیدا میشود این دوره زمانه و بعدش هم بگویید چه آدم خوش شانسی بودهام من که تمام این چیزها را زود فهمیده ام و...! حقیقتاً گفتن ندارد، ولی نوشتن که دارد!
۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
حکایت ِ اندیشه ورزی
راستش از اينکه اسمم همراه يک اسم ديگر، يک فيلسوف، يک انديشمند بيايد اصلاً لذت نمیبرم. اين ور میروی آن ور ميروی هرجا اسمی از من میآيد بعدش هم نيچهاش پشت سرش میآيد. البته بعضیها که ديگر قباحت را به حد اعلا رساندهاند يک مارکس هم تنگاش میاندازند. حالا فرض کنيد چقدر مسخره است که آدم بيايد اينها را هم بنویسد بدتر وضعيت خودش را بغرنجتر کند. تازه یک سری هم بگویند: هه طرف مارو فکر کرده واقعاً تحویلش گرفتیم. والا به خدا!
احتمالاً تقصير خودم است. لابد ازشان زياد گفتهام، از کتابهايشان زياد ياد کردهام. بگذريم که يک بار هم در يکی از نشريات دانشکده ازشان چيزی نوشتم و حتی... بله! بله! حتماً تقصير خودم بوده! میدانید! قضیه را لوس کردهام، مسخرهاش را در آوردم دیگر وگرنه من میدونم که شما همتون آدمای با جنبهای هستید!
اينها البته زياد ايرادی ندارد. ايراد اصلیاش آنجاست که ديگر هر چيزی میگويم؛ يا درجا اسم مثلاً نيچه را میچسبانند به حرفهايم يا اينکه خلاصه آخرش میگويند اين چیزهایی که میگویی همهاش مال خودت نيست. خب البته یک دليلش هم اين است که نحوه فکر و البته بحث و گفتگوی من اغلب پيروز و تأثير گذار بوده ( به هر حال ما قربان صدقه خودمان نرويم قربان صدقه کی برويم؟ D: ) و جايی که طرف روبرويم تحملش ديگر تمام شده، شروع به زدن همين حرفها کرده. مخصوصاً اگر دختر بوده باشد! نمیدانم چرا خیلی ها تاکيد خاصی دارند که حتماً «آدم بايد از خودش فکر داشته باشد.» وای که حال آدم را میگيرد ( اين جمله را میگويمها )، آخ که اعصابم خُرد میشود. تمام کلمات اين جمله روح ِ آدم را به درد میاورند از آن رو که هر کدامشان چنان تقدسی يافتهاند که نپرس، که نگو! و حالا عدل همه گرد هم آمدهاند و عبارت ِ امروزه-مقدس ِ ديگری ساختهاند که آدم حقيقتاً تاب تحملش را ندارد و ناخوداگاه هر چی لعنت و نفرین است از دهانت جاری ميشود و نثار اين جمله میکنی؛ که هر چه بدبختی کشیدهایم از همين کلمات سادیستی ِ «آدم»، «خود»، «فکر» و «داشتن» بوده است. از آن رو که آدم را عذاب دادهاند و هنوز هم میدهند ول کن هم نیستند. و حالا فکرش را بکنيد در این هیری ویری مجبور باشی «از خودت فکری هم داشته باشی» دیگر چه افتضاحی ميشود، آخ که روحم درد می گیرد!
ولی خب آدم می تواند کوتاه بيايد و گاهی برای رضای خدا که نه برای در آوردن ِ لَج ِ شما هم که شده با ديگران همراه شود و مثلاً بگويد: زياد هم بد نمیگويند! و قبول کرد که اينکه آدم از خودش فکری داشته باشد يا مترقیترش «توليد فکر کند» حقيقتا چيز خوبيست. اما اينکه اين موضوع مثلاً با بلد بودن مارکسيسم يا با دانستن فلان فکر از فلان انديشمند تناقض دارد، حرفی است که اگر اينبار ناخوداگاه ما را به فرستادن لعنت تحريک نکند لااقل ميتوان قهقهه سر داد که آخر اين چه حرفيست که شما ميزنيد؟ هان؟ و حالا فرض کنيد میآيند و میگويند تمام فلاسفه احمق بودهاند و فقط زر مفت زده اند و ما عمراً نمیخواهيم خودمان را علاف مزخرفاتشان کنيم و مسخاشان شویم.
بگذارید یکی از اعتقادهایم را با ارجاع به کُتب معارف ِ -البته محترم ِ- اسلامی ِ دورهی دبیرستان تفهیم کنم. در یکی از همان کتابهای حال-به-هم-زن جایی از «دانش ِ بشری» صحبت شده بود. کلیت ماجرا این بود که دانش بشری چیزیست که دائم به آخرش چیز جدیدی اضافه میشود و همواره در حال تکمیل است. مثال جالبی زده شده بود در مورد اینکه کسی نمیتواند فرضاً در سال دوم تحصیل کند مگر سال اول را گذرانده باشد. و دانش بشری فقط با اتکا به مجموعه دانش و علوم گذشته است که پیش میرود. مثلا همین مقاطع تحصیلی! آن آخر جایی که دیگر تمام مقاطع ِ از پیش موجود تمام شد، آدم به درجه ای می رسد که دیگر می تواند خودش از خودش چیزی برای گفتن داشته باشد، حرف جدیدی بزند، تولید علم و دانش کند، تولید فکر کند. این را حداقل هر دانشجویی باید بداند.
حالا حکایت همین حکایت است. باید دانست برای اینکه آدم چیزی برای گفتن آن هم از خودش داشته باشد لااقل بداند بقیه چه گفته اند. اصلا کمی هم شده شاگردی کند. اگر نیچه و بقیه همهاشان چرت و پرت گفته باشند حداقل باید دانست که چه گفتهاند. خیلی مسخره است زرتی بیایی بگویی همهاشان خِشت زدهاند بدون اینکه حتی بدانی چه گفتهاند و میدانید وضعیت کی وخیمتر میشود؟ میگویم برایتان! وضعیت وقتی وخیمتر میشود که همین نیچهی فِلان فِلان شده هم بیاید این وسط بگوید: آره آقاجون واقعا هم تا الان همه چرت گفتهاند!
پینوشت یکم: اینکه نیچه ربطش به مارکس چیست میافتد به عهدهی آقای میشـ... اصلاً ولش کنید، خدا را چه دیدی فردا میآیند اسم یه بنده خدای دیگر هم خراب میکنند(میکنم)، همین دو تا برایمان بس است به خدا!
پینوشت دویّم: القصه گیرمان از خودمان است، شما اصلاً خیالتان نباشد. اصلاً ها...!!
احتمالاً تقصير خودم است. لابد ازشان زياد گفتهام، از کتابهايشان زياد ياد کردهام. بگذريم که يک بار هم در يکی از نشريات دانشکده ازشان چيزی نوشتم و حتی... بله! بله! حتماً تقصير خودم بوده! میدانید! قضیه را لوس کردهام، مسخرهاش را در آوردم دیگر وگرنه من میدونم که شما همتون آدمای با جنبهای هستید!
اينها البته زياد ايرادی ندارد. ايراد اصلیاش آنجاست که ديگر هر چيزی میگويم؛ يا درجا اسم مثلاً نيچه را میچسبانند به حرفهايم يا اينکه خلاصه آخرش میگويند اين چیزهایی که میگویی همهاش مال خودت نيست. خب البته یک دليلش هم اين است که نحوه فکر و البته بحث و گفتگوی من اغلب پيروز و تأثير گذار بوده ( به هر حال ما قربان صدقه خودمان نرويم قربان صدقه کی برويم؟ D: ) و جايی که طرف روبرويم تحملش ديگر تمام شده، شروع به زدن همين حرفها کرده. مخصوصاً اگر دختر بوده باشد! نمیدانم چرا خیلی ها تاکيد خاصی دارند که حتماً «آدم بايد از خودش فکر داشته باشد.» وای که حال آدم را میگيرد ( اين جمله را میگويمها )، آخ که اعصابم خُرد میشود. تمام کلمات اين جمله روح ِ آدم را به درد میاورند از آن رو که هر کدامشان چنان تقدسی يافتهاند که نپرس، که نگو! و حالا عدل همه گرد هم آمدهاند و عبارت ِ امروزه-مقدس ِ ديگری ساختهاند که آدم حقيقتاً تاب تحملش را ندارد و ناخوداگاه هر چی لعنت و نفرین است از دهانت جاری ميشود و نثار اين جمله میکنی؛ که هر چه بدبختی کشیدهایم از همين کلمات سادیستی ِ «آدم»، «خود»، «فکر» و «داشتن» بوده است. از آن رو که آدم را عذاب دادهاند و هنوز هم میدهند ول کن هم نیستند. و حالا فکرش را بکنيد در این هیری ویری مجبور باشی «از خودت فکری هم داشته باشی» دیگر چه افتضاحی ميشود، آخ که روحم درد می گیرد!
ولی خب آدم می تواند کوتاه بيايد و گاهی برای رضای خدا که نه برای در آوردن ِ لَج ِ شما هم که شده با ديگران همراه شود و مثلاً بگويد: زياد هم بد نمیگويند! و قبول کرد که اينکه آدم از خودش فکری داشته باشد يا مترقیترش «توليد فکر کند» حقيقتا چيز خوبيست. اما اينکه اين موضوع مثلاً با بلد بودن مارکسيسم يا با دانستن فلان فکر از فلان انديشمند تناقض دارد، حرفی است که اگر اينبار ناخوداگاه ما را به فرستادن لعنت تحريک نکند لااقل ميتوان قهقهه سر داد که آخر اين چه حرفيست که شما ميزنيد؟ هان؟ و حالا فرض کنيد میآيند و میگويند تمام فلاسفه احمق بودهاند و فقط زر مفت زده اند و ما عمراً نمیخواهيم خودمان را علاف مزخرفاتشان کنيم و مسخاشان شویم.
بگذارید یکی از اعتقادهایم را با ارجاع به کُتب معارف ِ -البته محترم ِ- اسلامی ِ دورهی دبیرستان تفهیم کنم. در یکی از همان کتابهای حال-به-هم-زن جایی از «دانش ِ بشری» صحبت شده بود. کلیت ماجرا این بود که دانش بشری چیزیست که دائم به آخرش چیز جدیدی اضافه میشود و همواره در حال تکمیل است. مثال جالبی زده شده بود در مورد اینکه کسی نمیتواند فرضاً در سال دوم تحصیل کند مگر سال اول را گذرانده باشد. و دانش بشری فقط با اتکا به مجموعه دانش و علوم گذشته است که پیش میرود. مثلا همین مقاطع تحصیلی! آن آخر جایی که دیگر تمام مقاطع ِ از پیش موجود تمام شد، آدم به درجه ای می رسد که دیگر می تواند خودش از خودش چیزی برای گفتن داشته باشد، حرف جدیدی بزند، تولید علم و دانش کند، تولید فکر کند. این را حداقل هر دانشجویی باید بداند.
حالا حکایت همین حکایت است. باید دانست برای اینکه آدم چیزی برای گفتن آن هم از خودش داشته باشد لااقل بداند بقیه چه گفته اند. اصلا کمی هم شده شاگردی کند. اگر نیچه و بقیه همهاشان چرت و پرت گفته باشند حداقل باید دانست که چه گفتهاند. خیلی مسخره است زرتی بیایی بگویی همهاشان خِشت زدهاند بدون اینکه حتی بدانی چه گفتهاند و میدانید وضعیت کی وخیمتر میشود؟ میگویم برایتان! وضعیت وقتی وخیمتر میشود که همین نیچهی فِلان فِلان شده هم بیاید این وسط بگوید: آره آقاجون واقعا هم تا الان همه چرت گفتهاند!
پینوشت یکم: اینکه نیچه ربطش به مارکس چیست میافتد به عهدهی آقای میشـ... اصلاً ولش کنید، خدا را چه دیدی فردا میآیند اسم یه بنده خدای دیگر هم خراب میکنند(میکنم)، همین دو تا برایمان بس است به خدا!
پینوشت دویّم: القصه گیرمان از خودمان است، شما اصلاً خیالتان نباشد. اصلاً ها...!!
۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه
احوالات
1. این دل ِ دروغیمان هم که آخرش گرفت.
2. درس خواندن در محیط ساکت را خوش ندارم! حواسم پرت می شود...پرت خودم.
3. آخر گناه من چیست که از چشمانت معصومیت می بارد؟
4. روزهای بهتری هم داشته ام...
2. درس خواندن در محیط ساکت را خوش ندارم! حواسم پرت می شود...پرت خودم.
3. آخر گناه من چیست که از چشمانت معصومیت می بارد؟
4. روزهای بهتری هم داشته ام...
۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه
۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه
باجَنبهگری مثل روسپیگری
ایده این نوشته از کتاب ِ خیابان یک طرفه نوشته والتر بنیامین به ذهنم رسید. جایی در سیزده نهاده به بررسی شباهتهای کتابها و روسپیها پرداخته بود. حالا ربط آدمهای باجنبه به کتاب چیه، بماند. در واقع اگه شد بعدا می گم. چون ربط داره، خوبشم داره. :دی
این آدمهای باجنبه خیلی موجودات جالبی هستند. حال آدم را می گیرند ولی یک جوری می گیرند که میفهمی در مقابل آنها چقدر ممکن است بیجنبه باشی. اصلاً يک جوریاند. چه جوریاش را نمیدانم. در واقع فقط يک جوراند، ولی نيستند!
يک جوراند برای اينکه با همه يکسان برخورد میکنند، اصلاً فرقی ندارد طرف کی باشد. چون احتمالاً هيچ نوع طبقهبندی از اطرافيانشان ندارند. ممکن است مدتی با کسی دوست باشند ولی اين برايشان موقتی است. بيشتر در حکم يک "بازی"ست. نوعی اجبار و ضرورت دارد و اگر روزی اين ضرورت از بين برود همه چی تمام است. هر جايی که می روند با همانها حالشان را می کنند بعدش هم ديگر حاجی حاجی مکه. به فکر دل ما، ما آدمهای بیجنبه هم نيستند. :دی
يک جور نيستند چون علیالقاعده آدمی که يک جور است بايد با آدمهای شبيه خودش جور باشد، لااقل بيشتر جور باشد، ولی آدم میبيند با همه جور آدمی میپرند. به لذتهای آنی دل بستهاند آدم می تواند نوعی کودکی که در وجودشان لَه-لَه ِ مثلاً يک بسته چيپس را ميزند تشخيص بدهد. ولی آن چيپس ِ مادر مرده را از تو نمیخواهند، از هيچکس نمیخواهند. ولی وقتی آدم اين همه معصوميت میبيند دلش نمی آيد برايشان چيپس نخرد، و میخرد. حالا تو منتظری بابت این چیپسی که خریدهای يک تشکری چيزی بکند و اتفاقاً تشکر هم میکند به چه کاملی ( اين خيلی مهم است ). و اگر خيلی پر رو باشی شايد انتظار داشته باشی در جواب، او هم يکبار برايت چيپس بخرد و باز اتفاقاً اين کار را هم میکند. اما يک جوری اين کار را می کند که به تو بفهماند: "مجبور نبودی برام چيپس بخری! منم که دارم برات می خرم فقط دارم جبران ميکنم، نه بيشتر."
وه که قسمت حال گیری اش همین جاست. تمام زورت را زدی، تنور را داغ کردهای و حالا که ميخواهی نون را بچسبانی...! اصلاً ميدانيد، درست موقعی که ميخواهی ازشان کام بگيری، ارضا که نمیشوی هيچ از وسطش هم وِل ميکنند میروند. کاملاً هم منطقی است. چون تو وقتت، اعتبارت، کُپُنات تمام شده و بيشتر از اين راه ندارد بخواهی.
به روسپی ها میمانند! در واقع اینها هم نوعی روسپی، نوع ِ خفیفی از آن روسپیگری که شما تمام و کمال در ذهن دارید است. روسپیها از در نیامده تو اولین چیزی را که تذکر میدهند پولشان است که احتمالاً باید جایی مثلاً روی پاتختی گذاشته شود و بعد از آن شروع کنند به همان کارهایی نباید اسمش را برد. و وقتی وقت تمام شد پول را برمیدارند و خیلی محترمانه بای بای! پول و زمان همان ابزار با جنبه بودگیاشان است. به مقدار پولی که میدهی باید انتظار داشته باشی نه بیشتر نه کمتر. حالا تنها کاری که باید بکند این است که حافظهاش را پاک کند! نباید در همآغوشی با نفر بعدی خاطرهای از هم آغوشی گذشتهاش و اینکه چه احساسی آنجا داشته بیادش بیاید. اگر از در بیرون رفت و هنوز چیزی در ذهنش باقی مانده باشد خیلی به ضررش است. شغلش ایجاب میکند که حافظهی ضعیفی داشته باشد. که عواطفش را برای خودش نگه دارد. اصلاً کسی که روسپی میشود نباید حافظه خوبی داشته باشد. بعید نیست روسپیها با جنبه ترین آدما باشند، اصلاً احتمالاً از همین با جنبه بودن زیادی و همینطور کمیه حافظه بوده که رفتهاند روسپی شدهاند. و الله اعلم!
این آدمهای باجنبه خیلی موجودات جالبی هستند. حال آدم را می گیرند ولی یک جوری می گیرند که میفهمی در مقابل آنها چقدر ممکن است بیجنبه باشی. اصلاً يک جوریاند. چه جوریاش را نمیدانم. در واقع فقط يک جوراند، ولی نيستند!
يک جوراند برای اينکه با همه يکسان برخورد میکنند، اصلاً فرقی ندارد طرف کی باشد. چون احتمالاً هيچ نوع طبقهبندی از اطرافيانشان ندارند. ممکن است مدتی با کسی دوست باشند ولی اين برايشان موقتی است. بيشتر در حکم يک "بازی"ست. نوعی اجبار و ضرورت دارد و اگر روزی اين ضرورت از بين برود همه چی تمام است. هر جايی که می روند با همانها حالشان را می کنند بعدش هم ديگر حاجی حاجی مکه. به فکر دل ما، ما آدمهای بیجنبه هم نيستند. :دی
يک جور نيستند چون علیالقاعده آدمی که يک جور است بايد با آدمهای شبيه خودش جور باشد، لااقل بيشتر جور باشد، ولی آدم میبيند با همه جور آدمی میپرند. به لذتهای آنی دل بستهاند آدم می تواند نوعی کودکی که در وجودشان لَه-لَه ِ مثلاً يک بسته چيپس را ميزند تشخيص بدهد. ولی آن چيپس ِ مادر مرده را از تو نمیخواهند، از هيچکس نمیخواهند. ولی وقتی آدم اين همه معصوميت میبيند دلش نمی آيد برايشان چيپس نخرد، و میخرد. حالا تو منتظری بابت این چیپسی که خریدهای يک تشکری چيزی بکند و اتفاقاً تشکر هم میکند به چه کاملی ( اين خيلی مهم است ). و اگر خيلی پر رو باشی شايد انتظار داشته باشی در جواب، او هم يکبار برايت چيپس بخرد و باز اتفاقاً اين کار را هم میکند. اما يک جوری اين کار را می کند که به تو بفهماند: "مجبور نبودی برام چيپس بخری! منم که دارم برات می خرم فقط دارم جبران ميکنم، نه بيشتر."
وه که قسمت حال گیری اش همین جاست. تمام زورت را زدی، تنور را داغ کردهای و حالا که ميخواهی نون را بچسبانی...! اصلاً ميدانيد، درست موقعی که ميخواهی ازشان کام بگيری، ارضا که نمیشوی هيچ از وسطش هم وِل ميکنند میروند. کاملاً هم منطقی است. چون تو وقتت، اعتبارت، کُپُنات تمام شده و بيشتر از اين راه ندارد بخواهی.
به روسپی ها میمانند! در واقع اینها هم نوعی روسپی، نوع ِ خفیفی از آن روسپیگری که شما تمام و کمال در ذهن دارید است. روسپیها از در نیامده تو اولین چیزی را که تذکر میدهند پولشان است که احتمالاً باید جایی مثلاً روی پاتختی گذاشته شود و بعد از آن شروع کنند به همان کارهایی نباید اسمش را برد. و وقتی وقت تمام شد پول را برمیدارند و خیلی محترمانه بای بای! پول و زمان همان ابزار با جنبه بودگیاشان است. به مقدار پولی که میدهی باید انتظار داشته باشی نه بیشتر نه کمتر. حالا تنها کاری که باید بکند این است که حافظهاش را پاک کند! نباید در همآغوشی با نفر بعدی خاطرهای از هم آغوشی گذشتهاش و اینکه چه احساسی آنجا داشته بیادش بیاید. اگر از در بیرون رفت و هنوز چیزی در ذهنش باقی مانده باشد خیلی به ضررش است. شغلش ایجاب میکند که حافظهی ضعیفی داشته باشد. که عواطفش را برای خودش نگه دارد. اصلاً کسی که روسپی میشود نباید حافظه خوبی داشته باشد. بعید نیست روسپیها با جنبه ترین آدما باشند، اصلاً احتمالاً از همین با جنبه بودن زیادی و همینطور کمیه حافظه بوده که رفتهاند روسپی شدهاند. و الله اعلم!
----
مرتبط:
آن بُردن که حال نمی دهد
اشتراک در:
پستها (Atom)