راستش از اينکه اسمم همراه يک اسم ديگر، يک فيلسوف، يک انديشمند بيايد اصلاً لذت نمیبرم. اين ور میروی آن ور ميروی هرجا اسمی از من میآيد بعدش هم نيچهاش پشت سرش میآيد. البته بعضیها که ديگر قباحت را به حد اعلا رساندهاند يک مارکس هم تنگاش میاندازند. حالا فرض کنيد چقدر مسخره است که آدم بيايد اينها را هم بنویسد بدتر وضعيت خودش را بغرنجتر کند. تازه یک سری هم بگویند: هه طرف مارو فکر کرده واقعاً تحویلش گرفتیم. والا به خدا!
احتمالاً تقصير خودم است. لابد ازشان زياد گفتهام، از کتابهايشان زياد ياد کردهام. بگذريم که يک بار هم در يکی از نشريات دانشکده ازشان چيزی نوشتم و حتی... بله! بله! حتماً تقصير خودم بوده! میدانید! قضیه را لوس کردهام، مسخرهاش را در آوردم دیگر وگرنه من میدونم که شما همتون آدمای با جنبهای هستید!
اينها البته زياد ايرادی ندارد. ايراد اصلیاش آنجاست که ديگر هر چيزی میگويم؛ يا درجا اسم مثلاً نيچه را میچسبانند به حرفهايم يا اينکه خلاصه آخرش میگويند اين چیزهایی که میگویی همهاش مال خودت نيست. خب البته یک دليلش هم اين است که نحوه فکر و البته بحث و گفتگوی من اغلب پيروز و تأثير گذار بوده ( به هر حال ما قربان صدقه خودمان نرويم قربان صدقه کی برويم؟ D: ) و جايی که طرف روبرويم تحملش ديگر تمام شده، شروع به زدن همين حرفها کرده. مخصوصاً اگر دختر بوده باشد! نمیدانم چرا خیلی ها تاکيد خاصی دارند که حتماً «آدم بايد از خودش فکر داشته باشد.» وای که حال آدم را میگيرد ( اين جمله را میگويمها )، آخ که اعصابم خُرد میشود. تمام کلمات اين جمله روح ِ آدم را به درد میاورند از آن رو که هر کدامشان چنان تقدسی يافتهاند که نپرس، که نگو! و حالا عدل همه گرد هم آمدهاند و عبارت ِ امروزه-مقدس ِ ديگری ساختهاند که آدم حقيقتاً تاب تحملش را ندارد و ناخوداگاه هر چی لعنت و نفرین است از دهانت جاری ميشود و نثار اين جمله میکنی؛ که هر چه بدبختی کشیدهایم از همين کلمات سادیستی ِ «آدم»، «خود»، «فکر» و «داشتن» بوده است. از آن رو که آدم را عذاب دادهاند و هنوز هم میدهند ول کن هم نیستند. و حالا فکرش را بکنيد در این هیری ویری مجبور باشی «از خودت فکری هم داشته باشی» دیگر چه افتضاحی ميشود، آخ که روحم درد می گیرد!
ولی خب آدم می تواند کوتاه بيايد و گاهی برای رضای خدا که نه برای در آوردن ِ لَج ِ شما هم که شده با ديگران همراه شود و مثلاً بگويد: زياد هم بد نمیگويند! و قبول کرد که اينکه آدم از خودش فکری داشته باشد يا مترقیترش «توليد فکر کند» حقيقتا چيز خوبيست. اما اينکه اين موضوع مثلاً با بلد بودن مارکسيسم يا با دانستن فلان فکر از فلان انديشمند تناقض دارد، حرفی است که اگر اينبار ناخوداگاه ما را به فرستادن لعنت تحريک نکند لااقل ميتوان قهقهه سر داد که آخر اين چه حرفيست که شما ميزنيد؟ هان؟ و حالا فرض کنيد میآيند و میگويند تمام فلاسفه احمق بودهاند و فقط زر مفت زده اند و ما عمراً نمیخواهيم خودمان را علاف مزخرفاتشان کنيم و مسخاشان شویم.
بگذارید یکی از اعتقادهایم را با ارجاع به کُتب معارف ِ -البته محترم ِ- اسلامی ِ دورهی دبیرستان تفهیم کنم. در یکی از همان کتابهای حال-به-هم-زن جایی از «دانش ِ بشری» صحبت شده بود. کلیت ماجرا این بود که دانش بشری چیزیست که دائم به آخرش چیز جدیدی اضافه میشود و همواره در حال تکمیل است. مثال جالبی زده شده بود در مورد اینکه کسی نمیتواند فرضاً در سال دوم تحصیل کند مگر سال اول را گذرانده باشد. و دانش بشری فقط با اتکا به مجموعه دانش و علوم گذشته است که پیش میرود. مثلا همین مقاطع تحصیلی! آن آخر جایی که دیگر تمام مقاطع ِ از پیش موجود تمام شد، آدم به درجه ای می رسد که دیگر می تواند خودش از خودش چیزی برای گفتن داشته باشد، حرف جدیدی بزند، تولید علم و دانش کند، تولید فکر کند. این را حداقل هر دانشجویی باید بداند.
حالا حکایت همین حکایت است. باید دانست برای اینکه آدم چیزی برای گفتن آن هم از خودش داشته باشد لااقل بداند بقیه چه گفته اند. اصلا کمی هم شده شاگردی کند. اگر نیچه و بقیه همهاشان چرت و پرت گفته باشند حداقل باید دانست که چه گفتهاند. خیلی مسخره است زرتی بیایی بگویی همهاشان خِشت زدهاند بدون اینکه حتی بدانی چه گفتهاند و میدانید وضعیت کی وخیمتر میشود؟ میگویم برایتان! وضعیت وقتی وخیمتر میشود که همین نیچهی فِلان فِلان شده هم بیاید این وسط بگوید: آره آقاجون واقعا هم تا الان همه چرت گفتهاند!
پینوشت یکم: اینکه نیچه ربطش به مارکس چیست میافتد به عهدهی آقای میشـ... اصلاً ولش کنید، خدا را چه دیدی فردا میآیند اسم یه بنده خدای دیگر هم خراب میکنند(میکنم)، همین دو تا برایمان بس است به خدا!
پینوشت دویّم: القصه گیرمان از خودمان است، شما اصلاً خیالتان نباشد. اصلاً ها...!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر