۱۳۸۶ دی ۷, جمعه
احمقی که احمق نیست
۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه
شکر
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان
چندانکه آفتابِ تمامست فالتان
رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان
با چشمتان امیرهی دلهای غارتی
عشق آنچه میبرید غنیمتْ حلالتان
تا روزها به هفته و ماهند در گذار
ماییم و انس خاطرهی دیرسالتان
انگار قصّهی غم عشقید و بیزمان
اینسان که کهنگی نپذیرد مقالتان
عین حقیقتید و به اندازهی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟
تا حسن بر جبینِ شما خطّ خوش نوشت
بد برنتابد آینهی بیمثالتان
آلودهی غمیم و غباریم کر دهید،
ما را در آبگیر حضور زلالتان
تا این غزل چریدهی آن چشم خوشچراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان
۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه
خواب
خواب است دیگر من جدی نمیگیرم تو هم نگیر!
۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه
از بوفهی معدن تا مِصباح یزدی
با این احوال يک چيزی اين وسط راحتم نمیگذارد. درست بعد از اينکه خندان و با روحيه از اين صحنه سر بر ميگردانم چيزی میآيد يخهام را میچسبد و گير ميدهد که سرم را برگردانم و دوباره به آنها نگاهی بياندازم و سعی کنم تا عمق اين قضيه، تا عمق چشمهایشان نفوذ کنم و ته-و-تواش را در بياورم که آنجا، آن پشت چه خبر است. اصلاً شايد مشکل از من باشد. شايد من وسواس گير دادن به اين مسائل دارم. شايد با گير دادن به اين موضوعها حال ميکنم. لامذهب ول کن هم نیست، گورش را گم نمیکند برود دنبال کارش.
تمام زورم را ميزنم تا باور کنم که اينجور چيزها، اينجور کارها و اصولاً خيلی چيزهای ديگر بين ما «طبيعیاند»،«واقعیاند»،«ذاتی و اصيل» هستند و همین طبیعی بودنشان آنها را«بیاهمیت» کرده؛ يا لااقل اينطور شدهاند، لعنتی نميشود که نميشود. به اينکه بايد اينجوری باشند ( و راستش هم معتقدم که بايد اينطور باشد )، کار ندارم. به غير واقعی بودن اينجور صحنهها گير دارم. عين يک دست ِ گل زيبا ميماند. از دور که میبينیاش بَه بَه و چَه چَهات بالا ميگيرد که عجب گلی، بيا و ببين! ظاهرش را که ميبينی حالش را میبری و هوس ميکنی بروی از بوی خوشش هم لذت ببری. نزديک که ميشوی ميبينی ای دل غافل! دست گله که طبيعی نيست مصنوعيه! حالت گرفته ميشود. حتی کمی از زيبايش هم زير سؤال ميرود. البته بگويمها بعضی از اين گلهای مصنوعی در حد افراط زیبا و عجيب طبيعی ميزنند کسی هم نيست که انکار کند. ولی ميدانيد، تهاش يک جور ضد ِ حال وجود دارد! از اينکه روح ندارد، از اينکه اصيل و اصلی نيست، از اينکه طبيعی و واقعی نيست، آدم ضد ِ حال ميخورد. اصلاً يک چيز را محتاطانه در گوشتان بگويم: هنر ماهيتش جوريست که باید پشتش يه جور ضد ِ حال و ابهام کز کرده باشد.
آدم میايد و ميبيند که اين مشکل ِ يکی دو سال نيست که، سيصد سال است که ما پا در هوايم. خودمان هم نميدانيم کجای کاريم و چه ميخواهيم. گاهی اينوَرکی هستيم گاهی آنوَرکی. شايد فکر کنيد که دارم تقليد کردن را مذمت ميکنم يا شايد تقليد کردن را بد ميدانم و دنبال چيزی از-خود-بر-آمده هستم؟ اينطور نيست. نه تنها بد نميدانم که حتی تقليد را خيلی هم خوش دارم. اصلاً معتقدم برای شروع هم که شده، و برای اينکه به یک جای واقعی، به یک جای خوب برسيم اول بايد خيلی چيزها را تقليد کنيم. بايد اول ادای خيلی چيزها را در بياوريم، برای مدرن شدن اول بايد خوب ادايش را در بياوريم. برگردان ِ فنی مهندسیاش هم ميشود «مهندسی ِ معکوس». ژاپنیها مگر غير از اين کردند؟ دويست سال هم تقليد کرديم، ادا هم در آورديم، انواع ژستهای فرنگی هم گرفتیم، آخرش هم به جای راستی نرسیدیم. گويا تقليد کردن هم عين آدم نمیدانيم. نتيجهاش هم اين است که ميبينيد. اصلاً از بین خودمان هم که ميپرسيم ميدانيم ايرانی جماعت کار و بارش حساب و کتاب که ندارد هيچ همينطوری پا در هوا، حالی به حولی هم هست، به قول استادمان در سيستم خوش حالی به سر ميبريم. مثلاً میآيی ميبينی که روز انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان خانمی خوشگل و خوشتيپ، با شخصيت و خوش سلیقه که آدم در نگاه اول خيال ميکند همين الان از وسط فَشِن-شویٍ جورجیو آرمانی پا شده آمده. با خودت خيال ميکنی که حتماً آمده مثلاً اسم دو نفر را برای مجلس شورا آن هم نه چندان راضی بنويسد و برود. ولی يهو میآيد راست ازت ميپرسد:" ببخشيد کُد آقای مصباح يزدی چنده؟" هاج و واج در دلت داد ميزنی "آخه تو ديگه چرا؟" گويا صدايت را شنيده و صادقانه جواب ميدهد: "من تمام حرفاشو قبول دارم، همشون درستن!" حالا احساس ميکنی ماهیتابهای چيزی صاف خورده تو صورتت. خداییش چقدر راحت ميشه باور کرد که اسم احمدی نژاد را از صندوق در نياوردند و تقلب نکردند که به راستی رأی آورد.
آخ که آدم اين آخوندها را ميبيند چقدر حصرت اين «معلوم الحاليشان» را ميخورد. عجيب ساختارگرايند. همين که عمامه و قبا میپوشند همه چيزشان، فکرشان، راهشان معلوم است. آخرش ميدانند بايد به چه چيزی عمل کنند. شوخی هم ندارند. آنها سالهاست اين را ياد گرفتهاند که برای تسلط بايد حداقل يک چيزی، يک اعتقادی، يک مرامی را محکم بگيرند ولش هم نکنند. اگر کسی هم اين وسط کمی منحرف شد، ذرهای دست از پا خطا کرد حالش را اساسی ميگيرند. بعدش هم ميشينند به ريش ما احمقهايی که نميدانيم که چه هستيم و چه ميخواهيم، به کی و کجا اعتقاد داريم ميخندند. آدم نميداند بايد بخندد يا گريه کند...
سرم را از صحنهای که تماشا ميکردم بر ميگردانم و آن دوستان را که باهم نشسته بودند را که حالا در تمام بگو بخندهايشان بوی ِ شک و ترديد و ناراستی حس ميکنم تنها ميگذارم. جای شکرش باقيست که هيچکدومشونو نميشناسم و دلم را خوش ميکنم که مشتی دانشجو لااقل ميتوانند خوب ادای خيلی چيزها را در بياورند که اگر شانس بياوريم به واقعيتش هم برسند. کافی-ميکسی سفارش ميدهم، ليوانش خراب است، خنده ام ميگيرد، ميروم بيرون!
۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه
نمایشنامه: از قوچان تا نیشابور
[کلیشه]: در ناامیدی بسی امید است.
[پرده اول]:
از قوچان خسته و شکسته، نا امید و درمانده به سمت مشهد و از آنجا به نیشابور بر میگردم. عطار را ملاقات میکنم. در وصف حالم شعری میگوید. به سمت خانه حرکت میکنم.
[پرده دوم]:
در میان هم مسلکان و دوستان همچنان زار و نزار بالای منبر می روم تا شعر عطار را بخوانم:
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فروماندم، رهی دیگر نمیدانم
پیری از میان جمع که شور و اشتیاق زندگی در چهرهاش موج میزند، میگوید:
استقامت بورز پسرم...استقامت بورز...امتحان الهی است...
[پرده آخر]:
فلفور قصد قوچان می کنم.
-------------------------
[نقد و تحلیل نمایش نامه]:
حاضران: زیگموند فروید، ژاک لاکان، فردریش نیچه، میشل فوکو و حافظ
فروید: آن پیر میان جمع نماد «خود ِ برتر» انسان است که مسئول مراقبت و تقویت «خود» است و در مقابل «او» به مساعدت «خود» می پردازد.
لاکان: منظور از «الهی» در امتحان الهی، «دیگری ِ بزرگ» است که همان «او»ست که همه چیز زیر سایه او معنا دارد که او همان معشوق است.
نیچه: قصد بازگشت کردن همانا و دیوانه شدن همانا، که البته دیوانگی را خوش دارم. فوقش میشود یکی مثل من. این جماعت سینه برامده را من خوب میشناسم.
فوکو: با نیچه موافقم. مضاف بر اینکه «حقیقت» راهش فقط از جنون و دیوانگی میگذرد.
حافظ: عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه
در انتظار ِ مات
به هر حال بنظرم اگه هنوز وضعيت وخيم نشده باشه، لحظه به لحظه رو به وخامت میره. ايران هنوز حرف خودشو میزنه، امريکا از هر وقت ديگه ديوونه تر شده، مذاکرات با اروپا به جايی نرسيده، مردم هنوز بيغ تشريف دارن. خيلی از تحليلگرها هشدار ِ وقوع ِ جنگ جهانی ِ سوم رو میدن. خود بوش هم اعلام خطر کرده. گزينه حمله نظامی به ايران پررنگتر ميشه. چند روز پيش يکی از ساتيد دانشکده علوم سياسی دانشگاه تهران پيشبينی میکرد امريکا سال آينده حول و حوش اکتبر به ايران حمله میکنه.
راستش اصلاً دوست ندارم به اين موضوع فکر کنم. به قول مجتبی "جنگ اصلاً هيچ جای ذهنم نيست." ولی جدای از تمام اين حرفا يه لحظه خودمو اون موقعی تصور کردم که قراره جنگی راه بيفته و بعد اون همه چی تموم شه...
تقريباً ياد گرفته بودم دنبال حقيقتی نباشم! يه جورايی فهميده بودم که پشت اين زندگی هيچ چيز خاصی قرار نيست باشه. راستش هر جايی که چيزی برام رنگ جديت ميگرفت، يه طوری ته و توشو به هم مياوردم و سعی ميکردم باور نکنم چيزی به اين جديت ميتونه اتفاق بيفته. يعنی منظورم اينه که سعی ميکردم بیاهميت باشم. ولی حالا که با خودم فکر میکنم میبينم که چيزهای زيادی هستن که برام معنای زندگی در همونا خلاصه ميشن و همونها هم هستن که به من انگيزه و اراده و شور زندگی میدن. اينکه کسی باشه که عاشقش باشی و حاضرباشی به راحتی براش جونات رو بدی، پدر و مادر و خواهری باشند که دوستشون داشته باشی و بهت اميدواری بدن، دوستان نازنينی داشته باشی که بتونی روشون حساب کنی و برات دل گرمی باشن. دقت که ميکنی ميبينی آنقدر عرضه و هوش و استعداد و ديگر فاکتورهای اجتماعی خوبی هم داری که حداقل به خيال خودتم که شده بتونی در آينده زندگی خوب و راحتی داشته باشی و حتی میبينی ميل قدرت خواهیات (ته اصطلاح نیچهای) هم به کفايت ارضايت میکند و داری حالش را میبری و خلاصه اينکه حال و حولت را میکردی و زندگیات تا اينجا هر چی بوده به هر حال راضیات کرده؛ و حالا قرار است از آن طرف دنيا چندتا موشک نا قابل بيايند و همه چيز را تمام کنند، حقيقتا چقدر جا ميخوری! حتی وقتی که عادت کرده بودی از چيزی جا نخوری. از پوچی جا نخوری. ولی حالا در مقابل آخرين حرکت منتظری مات شوی. درست مثل يک اعدامی که منتظره هر لحظه زير پاش خالی شه و... اينجا ديگر آخر خط است. مثل اينکه آدم هر چقدر هم بیهدفی ذاتی زندگی را ديده و درک کرده باشه باز هم باورش نميشه که همه چيز هيچ باشه. وای که چقدر حرفهای سارتر و کامو و بقيه دار-و-دستشون خنده دار به نظر ميرسه. حتی فرصت نميکنی به خامنه اي و احمدی نژاد فحش بدی. مات مبهوت مانده اي...
و حالا همه چيز بدتر هم ميشود وقتی يادت مياد ميليونها انسان همينطوری از دست رفتهاند؛ کسانی که اميد داشتهاند، عاشق بودهاند، با ارزش بودهاند، اصلاً بودهاند. و وقتی ياد بچهها ميافتی ديگر دنيا بر سرت خراب ميشود. حالت از خودت بهم ميخورد که چطور با اين وضعيت به خودت اجازه می دهی فقط به فکر خودت باشی و این مزخرفات رو بنویسی. که اگر هزار و يک دليل و بهانه مسخره نداشتم ميرفتم پيش عشقم، زار زار تو بغلش گريه ميکردم، ميبوسيدمش و خداحافظی ميکردم و و تمام انرژی و وقت و عمرم رو صرف تحقق آزادی و عدالت و صلح و تمام اون کوفت و زهر مارهايی ميکردم که زير حماقت و خیانت بشر نابود شدهاند...به چهارتا فحش هم نمی ارزم...
۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه
چگونه علم دینی میشود
کارکرد علم بر مبنای پژوهش و تحقیق استوار است. یعنی سعی در پیدا کردن دلیل برای هر پدیدهای. اما چیزی که باعث نگرانی دین از روش علمی میشود نتیجهی این سعی و تلاش یعنی ایجاد روحیهی «چرا گویی» و «جسارت» ایجاد شده در یک انسان اهل علم است که باعث میشود پا به دیگر حوزهها بگذارد و سعی کند آنها را هم «علمی» کند. در واقع علم گرایی روندیست که میل اصلی آن حل کردن همه چیز در خود است؛ و چیزی که در این جریان جای نگیرد خرافه و مشتی توهم و مزخرفات است، و دین بعنوان حوزهای که بارها و بارها در تعالیمش به جایی میرسد که میگوید: «بسه دیگه فضولی نکن، به تو این چیزا نیومده!» و مانع هر گونه تحقیق و علت جویی شده دقیقاً معارض با علم و روش علمی است. نیچه اساس هر دین را همین میداند: میخوای بخواه میخوای نخواه، فقط بعداً حالتو گرفتیم نگی نگفتیا... اسمشم میگذارد بیعقلی نامیرا.
گفتیم علم سعی میکند هر چیزی را در خود حل کند. که اگر چیزی هم حل نشود اصلاً چیز به حساب نمیآید. پس دین این وسط چکار کند تا زنده بماند؟ اگر هم جزئی از علم شود که اصلاً اساسش زیر سوال میرود. کاری که میکند البته کاریست روشن و برآمده از ذات و ماهیت خودش. یعنی اینکه سعی کند علم را دینی کند! کاری که جمهوری اسلامی انجام میدهد. همیشه مسئله «ایمان» در روحیه علمی مطرح میشود و آنرا لازمه داشتن چنین روحیهای معرفی میکنند. مثلاً میگویند: "جوانان با داشتن ایمان توانستند فلان رتبهی مسخره را در فلان مسابقات احمقانه کسب کنند" یا اینکه: "دانشمندان با توکل بر خدا و اتکای به او توانستند به چرخه کامل سوخت هستهای برسند." ( خدا حفظشان کناد ) از این مثالها زیاد است. این وسط چه اتفاقی میافتد؟
سردمداران جمهوری اسلامی ( که مایلم آنرا مساوی دین بگیرم ) از یک کلک قدیمی استفاده میکنند. ضرب المثلی هست که میگه:
"If anyone trying to kill you, you kill him first" یعنی قبل از اینکه علم بیاید و برای دین خطرناک شود، میآیند علم را دینی و اخلاقی میکنند. این کَلک قدیمی همان مصادره به مطلوب در لباسی مبدل است و آن راست و درست گرفتن دین ( بدون چون و چرا ) و پس از آن تایید علم بواسطه فرض ِ درستی ِ دین. و فوقش اینکه بگویند: علم بدون دین که علم نیست! البته این حرف چِرت است و دین اینرا خوب میداند، چه گاهی میبینیم چطور با تلاشی مذبوحانه سعی میکنند بزرگانی چون زکریای رازی، بوعلی سینا، نیوتن و ... را افرادی اهل دین معرفی کنند. ولی آنها اهل دین نبودند! ضد ِآن هم نبودن! آنها دین را اصلاً به هیچ جایشان نمیگرفتند!
۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه
نیاز به خنده
«ما زندگیمان را بیش از حد جدی میگیریم؛ غُرغُر میکنیم و دستهایمان را محکم فشار میدهیم، ناسزا میگوییم، توضیح میدهیم، و همدلی میطلبیم. امّا آنچه به احتمال زیاد بیش از همه نیاز داریم، شهامتِ خندیدن به زندگیمان، و از طریقِ خندیدن، هموارکردنِ راه برای دستیابی به همدلیست. و به اینترتیب، حق خندیدن به بزدلها، به کسانی را به دست می آوریم که از فهمیدن سر باز میزنند. ما به شدّت به خنده – خندهی شرارتآمیز، طعنهآمیز، مغرضانه، بیرحمانه، تمسخرآمیز – نیاز داریم. تک به تکمان و نیز همهمان با هم. شاید لااقل آنوقت بالاخره بتوانیم سرِ عقل بیاییم، روی پایمان بایستیم، و شق و رق راه برویم. بله؛ راهِ دشواریست، امّا تنها راه بوهم به اروپا و تنها راه ورود به جهان در نیمهی دوّم قرن بیستم است. مسلماً در پسِ هر چهرهی خندان یک موجودِ انسانی، یک زندگی انسانی وجود دارد – زندگی من، زندگی تو، زندگی او...»
( آنتونین ی. لیهم
ترجمهی فروغ پوریاوری )
۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه
اصالت ِ دردسر ساز
هر یک از ما برای خودمان اصالتی داریم. یعنی میتوان ما را با توجه به رفتارها و دیگر فاکتورهای اجتماعی در گروه و طبقهای قرار داد که دیگرانی نیز در این طبقه وجود دارند. به نظرم تغییر این اصالت دشوار و اغلب غیر ممکن است و نیازمند زمان بسیار؛ مثلاً در گذر یک نسل. مگر ظاهر قضیه! همیشه تغییرات ظاهری جلوتر از بقیه تغییرات هستند. این بقیه تغییرات احتمالاً همانهایی هستند که اگر دوست داشته باشید «درونی» خوانده میشوند. مثلاً شما تقریباً به راحتی میتوانید مانند دیگری لباس بپوشید یا حتی رفتار کنید و از زندگی لذت ببرید و در کل طور دیگری «تظاهر» کنید. صحبت من این است که هر چقدر هم بتوان این تغییرات را اعمال کرد و به-چیزی-دیگر-بودن تظاهر کرد، آن «اصالت» مادر مرده کار خودش را میکند و بالاخره یکجای کار را خراب خواهد کرد. درست مثل همان «ضمیر ناخودآگاهی» که فروید آنرا کشف کرد و توضیح داد که چطور گاهی اوقات این ناخودآگاهی رو میآید و همه چیز را لو میدهد. اینکه آدم بخواهد آن چیزی که هست را بپوشاند درست مانند این است که برخی ازتمایلات و خواستهها سرکوب شوند و به ضمیر ناخودآگاه رانده شوند.
همانطور که در بالا اشاره کردم میتوان ظاهر را به راحتی دستکاری کرد و چون اکثر مردم عقلشان به چشمشان است در نگاههای اول به راحتی فریب ظاهر را میخورند و در تشخیص اصالت طرف دچار اشتباه میشوند. ولی جزئیات همیشه بازگوی ماهیت واقعی هستند. اغلب وقت و حوصله اصلاح جزئیات برای آدمی وجود ندارد. مثلاً با همین جزئیات میتوان شخص «اِسنوب» ( یا اسناب ) را از غیر اسنوب تشخیص و آن نکتهای است که اتفاقاً با همان ظاهر فریبنده ارتباطی تنگاتنگ دارد و آن موضوع «سلیقه» است.
موضوع مهمی که مشخص کننده اسنوب بودن شخصی است یعنی درست جاییکه اسنوب خودش را لو میدهد موضوع «سلیقه» است. اسنوب کسی است که با نفی کردن سلیقهی دیگری و تعریف و تمجید از سلیقهی خودش ( همان کلاس گذاشتن ) سعی در بالا کشیدن و مطرح کردن خودش بین بقیه کند. والتر بنیامین در کتاب خیابان یک طرفه در سیزده نهاده در مخالفت با اسنوب و افاده فروش اینگونه می آورد: ( آدم اسنوب در دفتر ِ خصوصی ِ نقد هنری است. در سمت چپ نقاشی یک کودک؛ در سمت راست، یک بتواره قرار دارد. او میگوید: «آیا این باعث نمیشود که پیکاسو به نظر وقت تلف کردن برسد؟»)
خلاصه اسنوب کسی است که احتمالاً تحمل سلیقهی بقیه را ندارد و سلیقهی خودش را بهترین و با کلاسترین میداند. ممکن است مثلاً طرفدار بتهوون باشد یا دقیقاً ممکن است عکس این باشد و مانند مثال بنیامین ضد یک مقولهی پرطرفدار یا برجسته باشد و بگوید "پیکاسو وقت تلف کردن است." در کل اسنوب با «برجسته ها» سر و کله میزند. حال چه آنها را با اصرار و فخر فروشی قبول داشته باشد و یا باز با همان اصرار و فخرفروشی قبول نداشته باشد. مثلاً ممکن است کسی "کامران و هومن" گوش کند ولی از طرفی هم دیگری را که "شومان" گوش میکند مسخره کند و یک جوری متهمش کند که تو حقیقتاً از موسیقی ِ کلاسیک لذت نمیبری و هیچی حالیت نیست و فقط داری کلاس میگذاری، در واقع متهمشان کند که تو اسنوب هستی نه من. در واقع اسنوب یک اسنوب است و ضد اسنوب هم باز اسنوب است. پس کی این وسط اسنوب نیست؟
پ.ن1: احتمالاً کسی که به کار بقیه هیچ کاری ندارد اسنوب نیست. به این جور افراد «بوهمین» میگویند.
پ.ن2: من خطرناکترین کار را تو این نوشته کردم یعنی با این اسنوب بودن ور رفتم پس من یک اسنوبم.
پ.ن3: یک اسنوب قبول ندارد که اسنوب است ولی من قبول دارم یک اسنوبم، پس اسنوب نیستم.
پ.ن4: الی آخر...
----
مرتبط:
تراژدی ِ اصالت
کتاب خنده و فراموشی
در باب اخلاق و آداب معاشرت
۱۳۸۶ مهر ۳, سهشنبه
یک صورتبندی
دسته دیگری هستند که فکر میکنند. اجازه ندادهاند دیگران بجایشان اینکار را کنند. خودشان جسارت کردهاند و به قول کانت به تقصیر خود جرئت کردهاند از نو فکر کنند. ولی در ضمنی که دنبال جوابند، یا به آنها نمیرسند و رنج میبرند و یا برای خودشان چیزی میسازند و سَمبل میکنند و خودشان را گول میزنند. اینها «احمق» هستند.
و اما آخرین دسته کسانی هستند که فکر کردهاند، سوال پرسیدهاند و وقتی خیلی از سوالات را اساساً مسخره و بیجواب دیدند و با اینکه در راه رسیدن به پاسخ رنج کشیدهاند ولی خودشان را فریب ندادهاند. اینها مسائل را به گوشهای پرت کردهاند و اصلاً به قول ویتگنشتاین بجای اینکه آنها را حل کنند آنها را «منحل» کردهاند. اینها شباهتی ظاهری با دستهی اول دارند. فرق اساسیشان این است که این دسته بعد از تحقیق به اساساً اشتباه بودن ِ خیلی از مسائل پی بردهاند و به همین دلیل به آنها بیاعتنایند. در صورتیکه دستهی اول از روی بیمایگی و زوال قدرت فکری اینگونهاند. اینها هم «دیوانه»اند.
میتوان بصورت ِ البته نه چندان دقیق ولی گویا یک صورتبندی تاریخی از این سه دسته ارائه کرد. دستهی اول یادآور دوران تاریک قرون وسطاست. دستهی دوم مدرنیته تا ظهور نیهیلیسم منفعل و دستهی سوم پس از نیهیلیسم منفعل و فعال تا پسامدرنیته.
پی نوشتها:
[1] به نظرم همه تا حدودی در هر سه دسته جا میگیریم. یعنی بعضی جاها جز بودن کاری نمیکنیم، بعضی جاها در پاسخ وا ماندهایم و رنج میبریم و بعضی جاها هم شادمانه بیخیال میشویم. به بیان سادهتر همهی ما هم عوضی هستیم هم احمق و هم دیوانه. حتی شما دوست عزیز!
[2] با ابراز تنفری تمام و کمال و البته بیخیالانه به دستهی اول و با تمام احترامی که برای احمقان قائلم بنده ترجیح میدهم یک دیوانه بمانم، آررررره آقاجووووووووون. D:
۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه
خواب ِ تابستانی
البته فکر نکنید بنده اصولا آدم سحرخیزی هستم ها یا مثلاً از اوناییم که به بقیه میگن: "واه...واه...واه...چقدر تو میخوابی". نخیر، اتفاقاً برعکس. ولی خب خداییش اگه چیزی در حدود نصف تابستون خواب باشی دیگه...
فرض کنید شبها بطور میانگین ساعت 1 می خوابیدم صبحها هم بطور میانگین ساعت 10 بیدار میشدم. خب این 9 ساعت. بعدشم دوباره از ساعت 2، 3 بعدازظهر تا 4، 5. دو ساعتم اینجا. با اون 9 ساعت میشه چند؟ یازده ساعت. حالا چون شمایید میگیریم ده ساعت. اگه تابستونم دست بالا 85 روز بگیریم میشه به عبارتی بنده 35 روز تمام از این 85 روز خواب تشریف داشتم.
( آخرین روزهای تابستان 86 -
با آرزوی موفقیت در سال تحصیلی جدید )
;)
۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه
هنر ِ بیغریزه
اصل مطلب اینه که آقا جون به نظر من آشپزی تمام شروط و بهانههایی را که یک پدیده یا فرایند احتیاج دارد تا «هنر» نامیده بشود را دارد. آره داداش. مثلاً برای شروع میشه گفت که یک غذای درست و آماده شده چیزیست که به دست انسان «خلق» و «ساخته» شده و در عین حال حامل «زیباییست». تنها ایرادش شاید این باشد که بعد از خلقیدن، غذا بلعیده میشود! ولی مگر ما با یک تابلوی نقاشی یا یک قطعه موسیقی کاری غیر از بلعیدن انجام میدهیم؟ البته بدیهیست یک قطعه موسیقی رو نمیشه خورد ولی گوش ِجان سپردن به آن همان کاری را میکند که نوش ِجان کردن غذا، یعنی تولید «لذت». ولی اصل ِ اصل مطلب اینه که بنده روی این «هنر» کمی وسواس دارم. هــا...
ماجرا از اونجایی شروع میشود که من یک زمانی به تعبیر عام در عقلگرایی محض فرو رفته بودم، بیرون هم نمیآمدم. همان زمانهایی که تفریحم وَر رفتن با مسائل ریاضی و سلاحم برای مُجاب کردن بقیه در هر زمینهای منطق ِ خشک و البته مفید ِ فایده و اغلب پیروزی بود که بواسطه همان ریاضی-وار شدن ذهنم به غنیمت برده بودم. ولی خب راستش باید اعتراف کنم از همان ابتدا حس میکردم همیشه یک جای کار میلنگد. اول میگفتم که خب یک جای کار میلنگه دیگه، مگه چی میشه! درست وقتی اینو قبول کردم دیگر معلوم بود کم کم دارم به عقل گرایی محض کافر میشوم. بعداً به این نتیجه رسیدم اصولاً خیلی چیزها ( تاکید رو خیلی ها ) هستند که با عقل و منطق جور در نمیآیند. البته آن وقتها هنوز دکارت میخواندم و بعداً هم کمی کانت، ولی هر چه بیشتر میخواندم بیشتر بدبین میشدم. تا اینکه این نیچه مادر مرده به تورمان خورد. و در عرض احتمالاً چند ماه دشمن سرسخت عقل در برابر آن دیگری که اسمشو «غریزه» میگذارم شدم. راستش آن وقتها هم با فرمولایز کردن و قاعدهمند کردن مسائل میانه خوبی که نداشتم هیچ، یاد گرفتن هر قاعده مشخص و اینکه فلان نوع از مسائل با فلان روش حل میشود را هم بر خودم حرام کرده بودم. از قاعده مند کردن بیزار بودم. ( این روحیمو بچهها یادشونه ) خلاصه تا به جایی رسیدم که عقیده داشتم اصولاً قاعده چیزیست که باید اثبات شود بیخود است، تا جاییکه چیزی برای گفتن و حکم کردن بود باید باب انکار و ردکردن و اعتراض باز باشد. هر جا حرف از قاعده و قانون و رویهای مشخص برای فرضاً نگه داشتن، حفظ کردن یا اعتلا بخشیدن به رابطهای مطرح میشد، بنده فقط مخالفت میکردم و میخندیدم. با هر جور مرامنامه، مانیفست یا اصلاً قول نامه و از این جور مزخرفات مخالفت میکردم. ( پدر سوختهای بودیم برای خودمان ها ) البته اینکه میگم اینطور بودم نه اینکه الان نیستم ها. نخیر آقا جون. الان هم به کفایت به این چیزا معترضم ولی یُخده (=یک خُرده) کوتاه اومدم. آخه میدونید خود همین مخالف بودنه هم داشت قانونمند میشد. مثلاً دیگه قوانین مدیریتی رو مسخره نمیکنم و الان دارم کم کم دوباره مدیریت مدرن و اقتصاد میخونم.
با ین همه بعضی جاها وقتی کتابی مانند همان کتاب آشپزی مادر مرده میبینم، نمیتوانم بالا نیاورم. ماجرای وسواس بنده در مورد هنر هم همین است. بعضی چیزها هستند که زیر بار «عقل» و «قاعده» و «قانون» محض پژمرده میشوند. مثلاً همین هنر، به نظرم ماهیت هنر با عقل جور در نمیآید. البته نه اینکه اصلاً عقل سهیم نیست بلکه به نظرم اصل قضیه عقل نیست، حتی فرع هم نیست. مثلاً بتهوون بعد از تصنیف یک قطعه شروع به ویرایش اثر خود میکرد و اینجا نه غریزه بلکه عقل وذهن بتهوون کمکش میکرد. ولی خود بتهوون اعتقاد داشت هنرمند باید هنرمند زاده شود. یعنی باید تو خونتون باشه وگرنه هر چقدر هم کلاس نقاشی یا موسیقی برید هنرمند نیستید، لااقل اصالت ندارید. مخالفت منم با همین کتابهای آموزشی مثل همان کتاب آشپزی و کلاً هنر آکادمیک و مدرسی از همین جاست که باعث میشوند هنرمندها همه به نوعی بدلی باشند و اصلاً هنر اصیلی خلق نشود. و خلاصه یک جوری قاتل همان غریزه باشند و آن چیزی که به عنوان هنر ارائه میشود توسط عقل دستکاری که نه زاده شده و برامده از «غریزه» که اصل و ریشه هنر از آن است نباشد.
۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه
تأملاتی در باب نیهیلیسم
به باور نیچه مراتب نیهیلیسم یا نیست انگاری از اختلاف قوای فکری و قوه خلاقه ناشی میشود. به زعم وی، نيست انگارى مفهومى دو پهلو دارد. اول نيست انگارى به معناى قدرت روح؛ كه نيچه آن را «نيست انگارى فعال» مى نامد. دوم نيست انگارى به معناى سقوط و زوال قدرت روح؛ كه نيچه نام «نيست انگارى منفعل» به آن میدهد. نيست انگارى فعال، يا به بيانى دقيقتر، نيست انگارى توانمند، به سست بنيادى هدفهايى كه تاكنون اعتبار داشتهاند، پى مى برد و ابطال ارزش هاى والا و بى هدفى و پوچى مطلق آنها را كه همانا بىفايدگى و بيهودگى مطلق است، كشف مى كند و برملا مى سازد. نيست انگارى منفعل كه نماد ضعف و نيز فرسودگى قوه تفكر و پوسيدگى و فساد است، در تقابل با نيست انگارى فعال قرار دارد. نيست انگارى منفعل، يا نيست انگارى ناتوانى، از فقدان قوه خلاقه ناشى مى شود و از تباه شدن آنچه معناى حيات و ارزش هاى واقعى زندگى را تشكيل مى دهد. بى هدفى فى نفسه، تشكيل دهنده پايه و اساس اعتقادى نيست انگارى منفعل است. تفاوت دقیقاً در قوای فکری است. که ذاتی انسان است یا آنکه فرهنگ موجب آن میشود. نیست انگار فعال درست مانند کسی میماند که با شجاعت به اعماق رفته است و با شادمانی برمیگردد و میگوید: «نچ! خبری نبود!». ولی آن نوع دیگر همواره در سطح مانده. چون به اعماق نمیتواند برود. در سطح مانده و میترسد به عمق برود چون گفتهاند که نباید بروی، چون گفتهاند در اعماق فقط جهنم در پی دارد، ماتم زده از اینکه اصلاً آیا عمقی هست یا نه.
درست زمانی که بشر در ورطه انحطاط به سر میبرد، مسیحیت بعنوان دستگاهی آمد تا نجات بخش انسان باشد و مانع از نیهیلیسم شود. در ابتدا همه چیز خوب پیش رفت ولی به مرور حتی باعث دامن زدن به نیهیلسم منفعل نیز شد. ماجرا از این قرار بود که مسیحیت با تبلیغ ارزشهای مطلق انسانی و اخلاقی، حقیایق و دنیای آخرت نوید بخش و امید دهنده انسان مایوس از زمین آن زمان شد بشر را به آسمان رهنمون کرد و هدف را در آنجا قرار داد. و «چرا» را بد و قبیح گردانید. باری، تاریخ نشان می دهد که جلوی «چرا» را نمی توان گرفت و روزی رسید که انسان خود را در نا کجا آباد دید و پرسید «پس چی شد؟». نه تنها تمام وعدهها پوچ از آب درامد که حتی عکس آن هم پیش آمد. مثلاً بجای گسترش صلح و عدالت، جنگ و بیعدالتی افزایش یافت. بجای تمام عواطف بشر دوستانه، نخوت و خودخواهی فقط دیده میشد. و در جایی که عادت به پاسخ «چرا» و تحقیق و پژوهش نبود نیست انگاری ( منفعل ) متولد شد. اساس انتقاد نیچه هم از مسیحیت همین جاست که با تحویل دادن این چرت و پرتهایی که مطلق انگاشته میشدند باعث دامن زدن به نیهیلیسم و بعد از آن یاس و بدبینی شد.
از همین جا میتوان فرقهای بدبینی را مورد دقت قرار داد. بدبینی هم میتواند نتیجه نیهیلیسم ( منفعل ) باشد و هم به عنوان یک ابزار و همراه ( فعال ). در نیست انگاری منفعل بدبینی از پس آن میآید، همانطور که مسیحیت اینکار را کرد. ولی در نیهیلیسم فعال نه بعد و نه قبل بلکه بعنوان وسیلهای برای حرکت و پیش رفتن و همراه آن میآید. از همین جا میتوان نتیجه گرفت که بدبینی ابتدا نتیجه نیست انگاری منفعل و سپس بعنوان یک ابزار رسوا کننده همراه نیست انگاری فعال میآید. نیچه هم معتقد است که نیست انگاری منفعل «میتواند» مقدمهی نوع فعالانه و زندگی بخش آن باشد. جاییکه بدبینی میتواند تبدیل به وسیلهای برای فروریزی و حمله به تمام خرافات و همان چیزهایی که باعث نیهیلیسم منفعل میشود، بشود. البته فروریختن به معنای فروریزی ساختار و روح از پیش مقرری است که باغث نمایان شدن معانی و مفاهیمی شده که نیست انگاری منفعل از آنها ناشی میشود. چون نیهیلیسم فعال به آنچه پس از فروریختن باقی میماند عملاً بیاعتناست و آنرا الویت به چیز دیگر نمیدهد فقط تقدس زدایی میکند. «ساختار شکنی» که بعدها توسط ژاک دریدا پرورش یافت به عقیده من نمود تمام عیاری از بدبینی ِ شادمانهای، در خدمت نیهیلیسم فعالی است که تفکر پست مدرن زاییدهی آن است.
پانوشتها:
[1] نیچه در غروب بتها مینویسد: "فرمول من برای شادکامی: یک آری، یک نه، یک خط راست، یک هدف..." به نظر در آنجا نیچه فرمول نیست انگاری فعال که آنرا همسنگ شادمانی و شور زندگی و حیات میداند به ما میدهد. یک آری که نشان «شجاعت» و شروع است، یک نه برای نپذیرفتن تمام ارزشهای مطلق اخلاقی و خط راست و هدف هم نشان از حمله و رسوایی آنهاست. در ضمن در مقدمه کتاب انسانی زیاده انسانی «بدبینی شجاعانه» را «آنتی تز تمام دروغهای رومانتیک» میداند.
[2] به نظرم آن بدبینی که پس از نیهیلیسم منفعل متولد میشود در حکم یک مسکّن برای انسان دارد. درست مثل انسانی میماند که بعد از غم و اندوه فراوان شروع به گریه کند تا گریه باعث آرامشش شود. مثلاً شوپنهاور به عنوان بزرگترین ِ بدبینان در آن اروپایی که در ورطه انحطاط بود از همه بلندتر گریه کرد. و نیچه با زیرکی تمام میگوید که همان بدبینی ( گریه های ) شوپنهاور بود که نجاتش داد. تفاوت نیچه و شوپنهاور در این است که شوپنهاور برای رهایی از درد و رنج گریه را پیشنهاد میکند ولی نیچه خنده را. یه اندازه کافی گریه کردیم حالا بخندیم.
۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه
تابستان 86
+ سلام! اون بیرون هوا خیلی گرمه، نه؟
- سلام! امممم...راستش...نمی دونم دقت نکردم.
۱۳۸۶ شهریور ۶, سهشنبه
این دلهای ناتنگ
ویتگنشتاین کشف کرد که نمیتوان از چیزهای کاملاً خصوصی صحبت کرد و زد خیال همه رو راحت کرد. به نظر ویتگنشتاین زبان مجموعه ای از بازیهای زبانیست، بازیهایی که نمیتوانند تک نفره باشند. البته «وجود»شان را نفی نمیکند فقط میگوید چون بازی زبانی خصوصی برای اینها نیست نمیتوان صحبت کرد و اگر چیزی گفته شود لابد دیگر خصوصی نیست. مثلاً همین احساس دلتنگی! این یعنی اینکه شما هرچقدر هم بالا و پایین بپرید و بگویید دلم برایت نقطه شده، شما میگویید از کجا معلوم؟ دیگر کم یا زیادیش بماند. ولی خب شما هیچ جایتان نباشد و هر چه دل ناتنگتان میخواهد بگویید، فقط جان مادرتان بعضی اوقات هم جلوی خودتان را بگیرید.
۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه
غرق ِ متن
گاهی اوقات میشه از یک چیزایی یک «مسئله» هایی سرخورده میشم، طبیعیه! خب گاهی پیش میاد دیگه! اینجاست که حس میکنم بیش از حد تو خشکی موندم. باید بزنم به آب و شنایی کنم. خب شنا که راستش نه، اینکه تو خشکی باشی یا تو آب شنا کنی چه فرقی داره؟ دوست دارم غرق شم! خاصیت این غرق شدن اینه که خودتو ول کنی بذاری امواج با خودت ببرتت. متنی گیر بیارم و توش غرق شم. یک کتاب، یک قطعه موسیقی، یک آدم،... فرقی نمیکنه فقط عمقش زیاد باشه که قشنگ و تیمیز ( تمیز نه ها! ) غرق شم. آهای! من آمادم! بیاین منو با خودتون ببرید! عمیقترین متن، متن جامعه است. میان مردم غرق شی و خودتو یکی از اونا احساس کنی، غرق زندگی شی. رگه های اصلی حیات گیر بیاری ولشونم نکنی. دیگه آب یا خشکی بودنش فرقی ندارد، مسئله ریاضی بودن یا نبودنش فرقی ندارد، هر متنی میخواد باشه. آخ! آخ! لذتی دارد این متن!
۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سهشنبه
لطفاً خفه شوید
ماده ای به نام "dihydrogen monoxide (DHMO)" امروزه در بسیاری از صنایع به کار می رود. ما به دلایل زیر خواهان کنترل شدید و یا حذف کلی این ماده از محصولات صنعتی هستیم:
1- این ماده باعث ایجاد عرق و تهوع میشود.
2- از اجزاء عمده باران اسیدی می باشد.
3- در حالت گازی می تواند باعث ایجاد سوختگی شدید شود.
4- ورود تصادفی آن به مجرای تنفس می تواند کشنده باشد.
5- باعث تشدید خوردگی می شود.
6- باعث کاسته شدن از توان ترمز خودروها می شود.
7- درتومورهای بیماران سرطانی مشاهده شده است
از بین 50 نفری که تقاضانامه بین آنها توزیع شده بود:
1- 43 نفر خواستار منع استفاده از این ماده شدند.
2- 6 نفر ممتنع بودند.
3- فقط یک نفر فهمیده بود که ماده مورد نظر آب است.
نتیجه اخلاقی: حتی در ساده ترین مسائل علمی، اگر متخصص نیستید خفه شوید.
2. ایرانیان به تجربه دریافته اند که در جایی شروع به حرف زدن درباره موضوعی کنند که مطمئن باشند شنونده شان به اندازه خودشان پخمه است و در باره چیزی که صحبت میکنند هیچ سر رشته ای ندارند. این موضوع البته چندان خوشایند نیست، چون همیشه خطر آن می رود که به هر حال یکی این وسط پیدا شود که کمتر پخمه باشد و مچ طرف را در غیر علمی بودن سخنانش بگیرد. و این خوشایند نیست چون ما دوست داریم حتما چیزی برای گفتن داشته باشیم و هر طور شده چیزی بگوییم و نشان دهیم که حداقل در یک موضوع صاحب نظریم و از شنونده بیشتر حالیمان است.
خوشبختانه باب سیاست همیشه باز است ( یه چیزی تو همون مایه های باب شهادت ). سیاست حتی به زور هم نمیتواند یک علم منسجم و مشخص باشد و کسی نیست و نمیتواند بگوید که عزیزم شما داری چِرت میگویی! سطحی ترین تحلیلها هم به هر حال تحلیل اند. مثلاً برای شروع میتوان به هر که گیر آوردیم فحش بدهیم! همین میشود موضوع وراجی هایمان حول مسائل سیاسی میگذرد، از دانشگاه و محل کار گرفته تا اتوبوس و تاکسی.
۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سهشنبه
شناختنِ آن دیگری
ما چیزی را که میخواهیم دوست داریم، چیزی را که دوست داریم میخواهیم، و چیزی را که دوست داریم میخواهیم ( امیدواریم ) خوب باشد و چون میخواهیم خوب است! خواستن، دوست داشتن ( یا نخواستن، دوست نداشتن ) و همینطور آن امید به خوب بودن، نیروهای قدرتمندی هستند و اعتنایی به واقعیت آنچه می خواهیم و اینکه آیا حقیقتا خوبند یا بد ندارند. اینجاست که «شناخت» واقعی حاصل نمیشود و زیر قدرت «علاقه» از بین میرود و فدای «خواسته» ما میشود. پس برای شناختن یک نفر چه باید کرد؟ اگر هم بیخیال باشیم و اصلا هیچ احساسی نسبت به اطرافیانمان نداشته باشیم، نه دوستشان داشته باشیم و نه اصولا نفرت داشته باشیم یا بقول فرانسویها nul باشیم ( وضعیتی کاملا بی کنش ) دیگر شناختن دیگران اصلا برایمان مفهوم و موضوعیتی ندارد، ما را چکار با غریبه ها! پس چه کنیم؟
تنها یک حالت باقی میماند که بی هیچ کم و کاستی کنشگرانه تر است. برای شناختن دیگری باید هم دوستش داشته باشیم هم نداشته باشیم، هم متنفر باشیم هم نباشیم، هم متنفر باشیم هم دوست داشته باشیم یا به قول والتر بنیامین «تنها راه شناخت یک نفر دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است.» ولی مگر به این راحتیها هم میشود پدر سگ!
۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه
در باب شوﺨﻰهای جنسی
گـفتا شـبرو است او، از راه دیگــر آید
حافظ
به عقیده فروید میان انسان و محیطش پیوسته تنش وجود دارد. به ویژه تنش - یا تعارض - بین غرایز و نیازهای انسان و خواسته های اجتماع. هسته اصلی نظریه روانکاوی ( فرویدیسم ) این نکته است که انسان بنابر مقتضیات زندگانی، کامهای ناخوشایند خود را بجای پذیرفتن و ارضا کردن، پس میزند و به اعماق ضمیر نا خودآگاه خود می راند. که این کامها در ناخودآگاهی هیاهو و تکاپو می کنند و به هر در می زنند تا از راهی دیگر مجدداً پا به عرصه خودآگاهی گذارند، رو بیایند و خودی نشان دهند و اقناع و خرسند شوند. از این جهت است که تغییر شکل می دهند و بصورت رؤیا، بازی و لغزش ( همان سوتی خودمان ) و جز اینها ظاهر می شوند. شوخی نیز چیزی جز همین کامهای وازده نیست. از طریق شوخی و هزل کامهای وازده و مطرود ما دفع میشود و در ما باعث ایجاد آرامش و سبکی میکنند و همین میشود که شوخی برایمان لذت بخش است. و چون به زعم فروید اساس محرومیتهای ما وازدگیهای جنسی است، بیشترین و مهمترین شوخی های ما هم جنسی است.
البته این موضوع در بلاد کفر خفیفتر شده ولی در ایران تقریباً جزیی از زندگی روزمره است!
۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه
بی دردِ الدنگ
۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه
راهنمای روشنفکر شدن در هفت دقیقه
یکی از مظلوم ترین کلمات در ادبیات روزمره ما، واژه "روشنفکر" است. اگر میخواهید به معنای جدید این کلمه، روشنفکر شوید، از هفت دستور زیر پیروی کنيد:
1- خدا را انکار کنيد.
مهم نیست که برای ادعای خود دلیل داشته باشید. حتی لازم نیست در رد ادعای دیگران چیزی بگویید. مثلاً خیلی راحت می توانید بگویید وجود خدا برایتان اثبات نشده است. اگر هم کسی خواست چیزی بگوید، اعتراض کنید و آسمان و ریسمان را به هم ببافید و از بحث در این مورد فرار کنید. هیچ اهمیتی ندارد که اکثر متفکران بزرگ تاریخ عکس عقیده شما را داشته باشند.
2- ادعا کنید سلیقه خیلی خاصی دارید.
هستند کسانی که صادقانه از شوپن لذت می برند و یا فیلمهای تارکوفسکی را می پسندند (برای مثال، خود شوپن و تارکوفسکی) ولی شما از این عده نیستید. مهم نیست. کافی است ادعا کنید. تعدادی کلمه قلمبه سلمبه هم یاد بگیرید و مثلاً بگویید فیلمهای تارکوفسکی با سازوکار مغلق جامعه پسامدرن صنعتی شده در تعارض دیالکتیک قرار دارند. به هر حال شما یک روشنفکرید. مردم شما را نمی فهمند.
3- اقرار به ندانستن نکنید.
شما همه چیز را می دانید. حداقل در مورد آن فکر کرده اید. هرگز اعتراف نکنید که به موضوعی فکر نکرده اید یا زاویه دید مطرح شده برایتان تازگی دارد. شما روشنفکرید. حق و حتی وظیفه دارید در همه زمینه ها اظهار نظر کنید.
4- ظاهر غیرمعمول داشته باشید.
غیرمعمول یعنی یا متعلق به 20 سال قبل، یا 20 سال بعد. هم میتوانید خیلی ساده و زشت لباس بپوشید و ادعا کنید به این مسائل بی اعتنایید و هم میتوانید خیلی عجیب و بازهم زشت بپوشید و بگویید هنوز شما را درک نمی کنند.
5- از چیزی که به آن روابط جنسی آزاد می گویید دفاع کنید.
چیزی را تبلیغ کنید که هرگز برای پدر و مادرتان مجاز نمی دانستید و نمی دانید. از نظر شما عشق چیزی است که اصلاً روشنفکرانه نیست. پایبندی به معشوق و انتظار وفاداری داشتن مال عوام است. تأسف بار است که همین عشق، به همین شکل ساده و عامیانه، دستمایه خلق زیباترین آفرینشهای هنری بشر شده است. همه آن آثار را مسخره کنید. آخر حافظ و شکسپیر و شاملو که به اندازه شما روشنفکر نبوده اند.
6- مریض و خموده باشید.
انسانهای روشنفکر نباید سرحال باشند. اصولاً نباید کفایت فعالیت جسمانی را داشته باشند. برای خودتان یک مریضی بتراشید. امراض عصبی با کلاسترند. خدا را شکر که هر چیزی را میتوانید دارای ریشه عصبی بدانید. مثلاً شما یک پایتان از پای دیگر کوتاهتر است چون زیاد برای اصلاح جامعه حرص می خورید. تا میتوانید به جسمتان ظلم کنید. شما روشنفکرید. جسمتان ارزشی ندارد. نابودش کنید.
7- ادعا کنید میخواهید خودتان را بکشید.
آدمی که می خواهد خودش را بکشد قبل از آن در موردش حرف نمی زند. بررسی موارد بسیار خودکشی نشان داده که خودکشی فرد در اکثر قریب به اتفاق موارد برای نزدیکانش هم غافلگیرکننده است، ولی همه باید بدانند که شما به خاطر پوچی زندگی و وضع کنونی جهان و یا نابسامانیهای فکری، تصمیم دارید بالاخره یک روز خودتان را بکشید.
دوست من! حالا شما یک روشنفکر هستید.
پ.ن. شما [...] هم نیستید!
۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه
رپ فارسی
2- به رپ فارسی، بسیار انتقاد کرده اند که در حد مشابه خارجی خود نیست. گویا همه چیز این مملکت، در حد بقیه دنیاست! به نظر من، با توجه به وضع موجود، موسیقی رپ فارسی، پیشرفت بسیار خوبی داشته است، و آینده روشنی هم دارد.
3- زبان صریح (explicit language) از مشخصات رپ است. اگر با این نوع کلام مشکل دارید، آهنگهای زیر را گوش نکنید. (هرچند سعی کرده ام نمونه های مؤدبتری را انتخاب کنم.)
دانلود کنید:
۱۳۸۶ مرداد ۹, سهشنبه
کاش بفهمی
۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه
آن بُردن که حال نمی دهد
در مناسبات اجتماعی هم ماجرا همین ماجرای بازی شطرنج است. مثلاً هنگام شکل گرفتن یک رابطه دوستی، عین هم بازی کردن و بازی محتاطانه قشنگ وجود دارد. که البته طبیعی هم هست و البته ضروری. ولی افرادی هستند که همواره همینطور بازی میکنند. از همان ابتدا پیِ یک بازی متعادل و محتاطانه را می گیرند. هر حرکتی که کنید همان را به شما تحویل می دهند و معمولاً خودشان تمایلی به حرکت کردن ندارند و ترجیح میدهند فقط پاسخ بدهند. این افراد همانهایی هستند که اغلب «با جنبه» خوانده میشوند. با جنبه از آن نظر که به هر کسی ( هیچ کسی ) رو نمی دهند، همانطور رفتار میکنند که شما رفتار میکنید، به طرز تحسین برانگیزی همواره فاصله خود را رعایت میکنند، خلاصه طوری اند که شما به زودی متوجه میشوید که نباید از آنها انتظار چیز بیشتری از آنچه پاسخ میدهند داشته باشید. همیشه محتاطند ( شما بخوانید ترسو ). رفتار وِلرم آنها اگرچه واضح است ولی آدم باورش نمیشود که آخر آدم انقدر باجنبه هم مگر میشود؟!
تصاحب ( چیزی در همان مایه های بدست آوردن دل ) این افراد کاریست دشوار. حتی کسی با حد بالای خلاقیت همچون من ( به هر حال ما چاکر خودمانیم D: ) هم گاهی نمی توانند این افراد را رمز گشایی کنند. ولی شاید اصلاً رمزی در کار نیست. آنها همین اند که هستند، یک انسان با جنبه! شاید این با جنبه بودن از نوعی «تردید» آمده باشد. اینکه همه را راضی نگاه داری و به کسی رو ندهی، نه چیز بیشتری بدهی کمتر بگیری، مهره ای قربانی نکنی، حرکتی انحرافی نکنی و ... میتواند نشانه تردید باشد. نمی دانم! ( اهمیتی هم ندارد ) فقط باید اعتراف کرد که این افراد کم می بازند ( شاید چون اصلا چیزی رو نکرده اند که ببازند ) و این به هر حال نوعی برد است. بردی که به عقیده من نه نشاط انگیز است و نه مزه ای دارد و نه اصلاً حال میدهد.
۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه
وقتی خواستن توانستن نبود
در این وسط چیزی ( مثلا یک نوع کِرم ) وجود دارد که همه چیز را می خواهد بهم بریزد. کرمِ فِلَش-بَک به گذشته! این گذشته لعنتی این «قبلاًها» و تا «حالاها» همه مایه عذابند. اینکه بدانی تا کنون کار بزرگی نکردی و هرگز احساس نکردی کاری را با نشاط و قدرت هر چه بیشتر تمام کردی و نتوانستی خودی نشان دهی و خود را به خودت اثبات نکردی و خلاصه اینکه کارنامه درخشانی به قول خودت نداری همه چیز را بر سرت خراب میکند. و این میشود که آن جو دادنها و سوت کشیدنها هم برایت بی معنی میشود و همه را دروغ می پنداری، حالت بهم میخورد وقتی میفهمی تمام حرف آنها این بوده که «خواستن توانستن» است. حرفی که بچۀ بقال سر کوچه هم که در دیکته پا تخته ای بیست شده هم میگوید. و تو میدانی هرگز خواستن توانستن نبوده. اینجا دیگر هیچ نقطه اتکایی نداری. نه در گذشته چیز به درد بخوری پیدا میکنی و نه دیگر آن تشویقهای مسخره دیگران هویتی واقعی دارند.
ولی درست همین جاست که ممکن است نور امیدی برای تو پیدا شود. این یاس از گذشته و دیگران همه چیز را فقط و فقط متوجه خودت میکند. خودتی و خودت. از این هیجان آمیخته به ترس لذت می بری و احساس آزادی میکنی احساس میکنی هر غلطی که بخواهی میتوانی بکنی ( حداقل خیلی غلطا میشه کرد ) مهم همون حسه. سرشار از شور زندگی شده ای. و دوباره آغاز میکنی و دل به چیزی شبیه معجزه میسپاری ...
۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه
موسیقی مذهبی
همانطور که از اسم این نوع موسیقی مشخص است در ترانه های آن به موضوعات و مفاهیمی پرداخته میشود که به نوعی درون مایه مذهبی داشته باشند. کلا نوعی خوشبینی مذهبی که تا حدودی دل آدم را هم میزند در این ترانه ها دیده میشود. ماهیت موضوعات این ژانر طوریست که کلیپهای ساخته شده تا حدودی ملال آور بوده و از کمبود خلاقیت و جذابیت رنج می برند. اغلب خواننده گیتار به دست در گوشه ای شروع به خواندن میکند. شبکه امریکایی JCTV اختصاص به همین نوع موسیقی دارد. البته در این ژانر میتوان نمونه های نابی از موسیقی راک و متال را تجربه کرد و لذت برد.
۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه
اِهم...اِهم... ;)
خب کجا بودیم؟ آهان! آره دیگه خلاصه الان من خفن حساب میشم، این استعدادهای بهتر بودنم کلی مزایا داره عمرا اگه بهتون بگم. الان دارین از حسادت دق میکنین نه؟ راستشو بگینا...عمرا، من که میدونم.[:دی] .
۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه
هری پاتر و پاپ
اول از همه، شما در این دنیا، چیز کمتری برای لذت بردن از زندگی دارید، و به تحمل کردن یک زندگی کم تنوع، خشک، عصبی، و کم هیجانتر محکومید. نگویید که من هیجانها و لذتهای دیگر دارم، که خوب، وجود یک چیز خوب، دلیلی برای بی نیازیتان از چیزهای خوب دیگر نیست!
اما مشکل دیگری که خواهید داشت این است که به زودی قسمتی از فرهنگ عامیانه وجود خواهد داشت که شما آن را نمی فهمید. مثل این که ضرب المثلهای زبانی را بلد نباشید.این روند، در کشورهای با سطح فرهنگ بالاتر آغاز شده، و بالاخره به ایران هم خواهد رسید. با توجه به اینکه اکثر فیلمها و داستانها و ... مصرفی در ایران هم، در یکی از آن کشورها تولید میشود، این زمان طولانی نخواهد بود. به زودی همه جا اصطلاحات واشاراتی را خواهید خواند و خواهید دید و شنید که معنایش را درک نمی کنید.
۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه
چندیست
ای شادمانی
چندیست بی وفایی میکنی
تنهایم گذاشتی
ای زندگی معصومم
چندیست چین و شکن به پیشانی می اندازی
چندیست از من گریزانی
تو را چه شده؟
ای فراموشکاری
چندیست فراموشم کرده ای
من نیز تو را...
ای تیزیِ خنده هایم
چندیست به تو بد گمانم
کند شده ای
چندیست...
آری، چندیست سازهای وجودم
بی توقف
آهنگ جدیت می نوازند...
ارنستو
۱۳۸۶ تیر ۲۰, چهارشنبه
پاپ ایرانی
موسیقی پاپ ایرانی به دسته ای از موسیقی تعلق داشت که تا این اواخر گرایشی به آن نداشتم. زمانی طور دیگر بودم زیبایی هنر را در معنای آن می جستم. موسیقی کلاسیک را در حد افراط ستایش میکردم ( و هنوز هم ) چون آنرا قائم به ذات خود میدانستم، بی نیاز به اینکه اصولا چیزی برای گفتن داشته باشد. چیزی نبود که زیبایی بسازد خود عین زیبایی بود. در جاهای دیگر سراغ معنا و محتوی آن میگشتم. چیزی که دلیل زیبایی باشد. هنوز هم به کفایت این روحیه وسواس گونه را دارم و همین باعث میشود از درک کامل این نوع موسیقی عاجز باشم چون به هر حال سخت است مشابه ایرانی EMINEM یا PINK FLOYD پیدا شود. ولی چیزی در من تغییر کرده و آن اینکه دیگر برایم زیبایی هنر معنا و روح آن نیست بلکه معنای هنر زیباییست. معنا نیست که زیبایی میسازد بلکه زیبایی معنا میسازد، زیبایی معناست. و معنا را زیبایی میسازد، زیبایی تاثیر میگذارد، تاثیر زیباییست، معنا تاثیر میگیرد، زیبایی میشود.
۱۳۸۶ تیر ۱۹, سهشنبه
به همین رنگ
و هرچه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگِ هدررفته است
بر بومِ روزهای حرامشده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند
- عباس صفاری
توضیح: آبی رنگی است نزدیک سبز!
۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه
درسهایی از قرآن
"و روی زمین با تکبر راه مرو. تو نمیتوانی زمین را بشکافی و طول قامتت هرگز به کوهها نمی رسد."
اسراء - 37
"و لا تصعر خدک للناس و لا تمش فی الارض مرحاً ان الله لا یحب کل مختال فخور"
"با بی اعتنایی از مردم رو مگردان و مغرورانه بر زمین راه مرو که خدا هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد."
لقمان - 18
"و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هوناً"
"بندگان خداوند رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند."
فرقان - 63
توضیح: عکس تزئینی است.
۱۳۸۶ تیر ۱۳, چهارشنبه
تراژدیِ اصالت
شاید اصلا جور دیگری باشید، نوعی دیگر. مثلا شما میدانید پیروی از مد از نظر برخی از پست فمنیستها نه تنها روندی منفعلانه که به شدت کنشگر است. شما میتوانید این دیدگاه را با مفهوم قرتی گری از منظر میشل فوکو مقایسه کنید. شما با تئوری رنگهای ویتگنشتاین مخالفید. شما میدانید جامعه پسا صنعتی که در آن اقتصاد اطلاعات همان خصوصیت اقتصاد کالاها را ندارد جایگزین جامعه صنعتی نمیشود. یا اینکه میدانید بتهوون اوج احساسات خود را در سونات مهتاب منعکس کرده است. شما میدانید جایزه نوبل بخش ریاضی ندارد ودر عوض جایزه ای به نام فیلدز که مبلغی بیشتر از نوبل دارد برای آن مقرر شده است. شما میدانید وقتی به سمت دختری جذب میشوید همه چیز با دو میلی گرم تِستِستِرون شروع میشود. شما دید صحیحی نسبت به میل جنسی دارید. شما به روانشناسی زنان کاملا مسلطید و ...
شاید شما هیچکدام از اینها را ندانید، شاید شما تواناییهای بیشتری هم داشته باشید، شاید شما در کل طوری باشید که حداکثر واژه پَخمه برای توصیفتان کافی باشد، شاید شما همان بچه مثبت مودب مامانی باشید که به درد موزه میخورد. یا شاید اصلا طور دیگر باشید.
در هر کجای این طیف که باشید، به هر حال در دسته ای جایی دارید که به اندازه دیگر اعضای آن ملال آورید. میدانم و خوب میدانم که میدانید زمانی پیش آمده که دیگر از دسته ای که به آن تعلق دارید خسته شده اید، از آنچه هستید مایوس شده اید. شما آماده اید که تغییر کنید که کس دیگری باشید که در قسمت دیگری باشید. ولی احتمالا نمیتوانید! شما اصالتی دارید که جدا شدن از آن برایتان مقدور نیست. درست همین جاست که به بازیگرانی خوب تبدیل میشوید. شاید بتوانید عده ای را گول بزنید ولی شما متاسفانه فقط خود را گول میزنید و این شروع یک تراژدی برای شماست، و البته شروع یک کمدی برای ما!
۱۳۸۶ تیر ۱۲, سهشنبه
مراسم خر بودن
مجری برنامه به نامه ای از یک پزشک مقیم ایران رسید. امیدوارم منو ببخشید که لحظه ای خیال کردم اینبار قرار است چیزی بهتر از دیگر نامه ها بشنوم و امیدوار بودم اینبار پزشک بودن بر ایرانی بودن ذره ای اثر گذاشته باشد و به لطف آن چیز خوشایندتری بشنوم.
در نامه نوشته بود: "...چقدر دوست داشتم منم زیر اون تابوت باشم، منم تابوتشو میکشیدم، حتی حاضرم خرش باشم، خر کالسکه حمل کننده تابوت بودم، خرش بودم..."
من نمیدانم چرا وی اینرا نوشته، چرا خودش را انقدر کوچک و حقیر کرده، چرا برای خودش ارزش قائل نیست، من نمی خواهم بدانم چرا میخواهد خر باشد، من نیمخواهم بدانم کسی که برای خودش ارزش و احترامی قائل نیست چگونه میتواند برای دیگری احترامی قائل باشد، من نمیخواهم بدانم چرا میگویند مشت نمونه خروار است، نمیخواهم باور کنم که درست میگویند، نمیخواهم باور کنم که ما هیچی نیستیم، که همان خریم، نمیخواهم بدانم چرا بعد از اِن هزار سال تمدن و فرهنگ اینطوری هستیم، نمیخواهم باور کنم در این اِن هزار سال کوفت و زهرمار هم همان خر بودیم، نمیخواهم باور کنم که همان خر هم نبودیم و نیستیم. ما ایرانی هستیم.
۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه
کتاب خنده و فراموشی
۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه
آتش افروزی ما
ماجرای به آتش کشیده شدن پمپ بنزینها هم ارتباط مستقیم با ایرانی بودن ما دارد نه چیز دیگر. وقتی یک پژوی چهارصد و پنج که طرف از ماشین پیاده شده و با یک گالون شر شر بنزین تو باکش میریزه و نصفشم میریزه زمین و اتفاقا کنار یک پمپ بنزین در اولین روز اجرای طرح سهمیه بندی میبینی، با خوش خیالی فکر میکنی طرف آدم حسابیه و منطق حالیشه بهش میگی آقای عزیز بنزین ریختن وسط خیابون تو این شرایط بقل پمپ بنزین اصلا کار صحیحی نیست! و جوابتو اینطوری بده "برو بینیم بابا" آتش گرفتن چند پمپ بنزین ناقابل هم چندان دور از انتظار نیست.
پ.ن1: حالا که مثلا با این قضیه ( طرح سهمیه بندی را میگویم ) مخالفیم، گور باباش! بذار یه پمپم آتیش بزنیم!
پ.ن2: یاد یه ماجرایی افتادم! دوستی می گفت: ببین عزیزم این لیوان یک بار مصرف، توش چای داغ میریزی، این مواد لیوان توش حل میشه، بعد میخوریش سرطان میگیری میری به خامنه ای فحش میدی، ولی به خدا به اون هیچ ربطی نداره! ماجرا همین ماجراست.
پ.ن3: ایرانی، ما ایرانی هستیم!
۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه
Fragile
Drying in the colour of the evening sun
Tomorrow's rain will wash the stains away
But something in our minds will always stay
Perhaps this final act was meant
To clinch a lifetimes argument
That nothing comes from violence and nothing ever could
For all those born beneath an angry star
Lest we forget how fragile we are
On and on the rain will fall
Like tears from a star like tears from a star
On and on the rain will say
How fragile we are how fragile we are
On and on the rain will fall
Like tears from a star like tears from a star
On and on the rain will say
How fragile we are how fragile we are
How fragile we are how fragile we are
۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه
گسترش بهاران
۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه
اندر خم یک کوچه
پس بگذارید نگاهی به کسی بیندازم که مدتی است از خود فاصله ای نگرفته تا به خود بیش از هر زمان دیگر بنازد. و مرور کنیم ویژگیهایی را که در کمتر کسی چنین مجموع و پر رنگ دیده ام:
شوخ طبعی و توانایی شادی آفرینی، به آسانی بامزه و شیرین بودن، زبانی دوست داشتنی و مملو از ظرایف و لطایف، راحتی و روانی رفتار که یقینا حاصل شعور اجتماعی بالاست، بی اندازه محبوب و دوست داشتنی، به راحتی حتی در کوچکترین جزئیات خوش سلیقه بودن، به وضوح هنرمند، طبعی فوق العاده متعادل داشتن تعادلی که برای همه آرامش بخش است، اصرار بی حد و حصر در نداشتن تمام رفتارهای ریز و درشتی که به نوعی جلف یا سبکسری خوانده میشوند، سازنده ترین انتقادها را به بهترین نحو بیان کردن، صراحت و صداقتی که بطور پیش فرض وجود دارد، نوعی مهربانی ذاتی، پاکی ومعصومیتی که دیگران سالهاست از دست داده اند، توانا در به هم ریختن درک شما از واقعیت، به راحتی تسلیم حرف دیگران نشدن و چیزی را به راحتی بدیهی نشمردن، درعین حال طبعی گذرنده داشتن، و مهم آنکه اهل فکر و بحث بودن و داشتن استقلال فکری!
و خیلی چیزهای دیگر...
انصاف بدهیم اگر با این وضعیت عده کثیری از ما سر به بیابان نگذاریم لااقل زیر لب باید زمزمه کنیم ...ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم!
پ.ن: هر جور راحتی. ;)
۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه
درماندگی
پ.ن: سخت نگیر!
۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه
از زبان حافظ
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمیارزد
رقيبم سرزنشها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه
در باب فراموشکاری
دشمنان خود، بدبیاریها و حتی کارهای بد خود را زود از یاد بردن و نیز تلخی از دست دادنها یا از دست رفتنها، تلخی جداییها و... را فراموش کردن بیش از هر چیز نشانه طبعی ست سالم و پرمایه! طبعی سرشار از قدرتی باز سازنده و سلامت بخش. کسی که میتواند با یک تکان بسیاری از خوره هایی را که جان دیگران را می خورد مثل تمام "چه باید میکردم، ولی نکردم" ها یا معادل آن "چه نباید میکردم، ولی کردم" ها و تمام "چرا اینگونه بودم یا نبودم!" ها را از خود بتکاند. کلکشان را بکند. وی گوارشی بی نقص دارد و آن گوارش بدکاریها و تلخیها. خلاصه او یک کار تمام کن است. اگر از چنین شخصی بپرسند آیا دشنام را پاسخ گفتی؟ آیا از حق نشناسیش رنجور شدی؟ آیا گناهش بخشیدی؟ با بی حوصلگی هر چه تمامتر میگوید: دشنام؟ گناه؟ کدام دشنام و گناه؟
۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه
مسئله ملخ
نمیدانم میدانستید یا نه که امام خمینی بعد از سالیان طولانی تحقیق و پژوهش در متون دینی و مشورت با علمای طراز اول فقه به حل یکی از اساسی ترین مسائل فقه نائل شدند و آن اینکه: "خوردن ملخ که بال در نیاورده و نمیتواند پرواز کند حرام است." بررسی خواص ملخ در حال حاضر یکی از مباحث زنده وپویا در فقه شیعه به شمار میرود. در حال حاضر حکم تمامی مراحل زندگانی انواع ملخ از لارو ملخ گرفته تا مرحله تخم ریزی و احیانا پوست اندازی روشن شده، اینکه فرضا در کدام مرحله خوردن ملخ واجب است کدام مرحله مستحب کدام مستحب موکد و کدام مکروه و غیره، تمامی به همت شاگردان امام مشخص شده و میتوان با مراجعه به کتب ایشان با خیال راحت ملخ صحیح را شناسایی و اقدام به صرف آن کرد.
حال فرض کنید فتوی امام یا کلا فقه نبود ما چه حال و روزی داشتیم، همه منابع غذایی دیگر را رها میکردیم و بنا به شکار ملخ میگذاشتیم یا چه بسا به ساختن پرورشگاههای ملخ می پرداختیم و تا قبل از بالدار شدن آنها برای آب پز کردن یا بنا به سلایق مختلف آماده شان میکردیم و میخوردیم. وای که چه حرامی مرتکب نمیشدیم و چه عذابی که در انتظارمان نبود. بماند که عمرا بعد از آن به لذیذی حشرات جایگزین مثل سوسک، پشه، شته، پروانه و غیره پی نمی بردیم!
پ.ن1: این قضیه ملخ در مسئله 2623 توضیح المسائل آمده است
پ.ن2: با این علما هنوز ملت ...
پ.ن3: من دلم به اندازه یک ابر میگیرد ...
۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه
۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه
ملال مثل آرزو
مطلوب دانستن همراه است با مرز گذاشتن، محدود کردن، کم کردن. محدوده ای را خواستن، عده ای را خواستن و در اوج خود تنها یکی را خواستن. چه ملال آور! چرا یکی؟ چرا بیشتر نه؟ چرا همه نه؟ چرا هیچ نه؟
پس تو ای که با چشمان خیره در آرزوی چیزی هستی، بیش از این چشمانت را آزار مده. بگذار همه چیز آرزویت باشد و نباشد.
شاید بعدا بیشتر توضیح دادم.
پ.ن: گاهی از دل تعلق این آزادی و سبکی ست که میجوشد...
۱۳۸۶ خرداد ۶, یکشنبه
پنج بازی
1. پنج موضوعی که درستیشو عالم و آدم تایید کردن ولی شما همچنان در صحتش تردید دارید.
2. پنج آدمی که تو زندگیتون تاثیرگذار بودن، چه مرده چه زنده.
3. پنج جای دیدنی که هنوز فرصت نشده یه سری اونجاها بزنید.
4. پنج رستورانی که هنوز غذاهاشو امتحان نکردین. ;)
5. پنج آهنگی که براتون یه دنیا خاطره رو زنده میکنه.
منم هر کی اینجارو میخونه دعوت میکنم.
۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه
خندان با رسواگری
ولی به هر جدیتی باید از ته دل خندید! هر جدیتی صرفا به حکم جدی بودنش لایق خنده و تمسخر است. خنده ای جانانه که هر چه بیشتر پایه های آنرا در هم ریزد. این روند نه روندی ویرانگر و نه روندی سازنده بلکه روندیست عملا رسواگر. روندیست که به واسطه آن خیالی و پوچ بودن ذات و ماهیت این مسائل را آشکار میکند. واکنشی است انتقادی که تنها از یک جان سالم و خندان میتوان انتظار داشت. او پس از رسواگریش نیازی به نوسازی و بازسازی آنها نمیبیند. چون نگران از میان رفتن هر آنچه جدی خوانده میشود نیست، نگران بی معنا شدن معنا نیست، نگران فقدان و غیاب نیست. او عملا بی اعتنا و بی خیال است. به یک معنا سطحی است. اهمیتی نمیدهد. همه چیز را رد میکند. به وقتش خود را نیز رد میکند ولی وقت نشناس هم هست. او گاهی تایید میکند. او حتی گاهی جدی میشود... خلاصه آنکه شورش را درمیاورد. تنها نگرانیش این است که آن چمنی که تا لحظاتی دیگر آرام و رها خود را روی آن وِلو میکند خیس نباشد! ;)
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه
سپاسگزاری همچون انتقام
گمان نمیکنم این به خاطر این باشد که مثلا دین آنرا سفارش کرده یا اینکه دستوری وجود دارد که باید چنین کرد یا اینکه احتمالا انسان طبعا رئوف و قدرشناس است. پس جریان چیست؟
زمانی که فردی نیکوکار کمکی به ما میکند درست مثل این است که به قلمروی ما تجاوز کرده. کمک معمولا یعنی، در کاری که "من" باید انجام دهم و به "من" مربوط است "دیگری" دخالت کند. این یعنی تجاوز به حریم من. پس زمانی که فردی از کمک دیگری سپاسگزاری میکند در واقع قصد جبران دارد، نوعی ملایم از انتقام. چون دوست ندارد تجاوز وی را بی پاسخ گذارد و چون اگر نتواند به این طریق جبران کند، ضعیف به نظر میرسد.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۱, جمعه
جاده روستایی
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه
آشنا پنداری
تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی - ذبیح الله صفا - ص34
در سال 84 بیش از دو هزار جلد کتاب فلسفی منتشر شده است. به گزارش مهر، طبق آماری که از سوی خانه کتاب منتشر شده در سال 84 حدود 2313 جلد کتاب فلسفی منتشر شده است. از این آمار چنین مشاهده میشود که نسبت به ده سال گذشته، یعنی سال 74 که فقط 390 جلد کتاب فلسفی منتشر شده، انتشار کتابهای این حوزه رشد چشمگیر داشته.
شرق - 7 شهریور 1385
به گزارش ایبنا کتب فلسفی در رده سوم کتابهای کم تیراژ در سال 85 قرار گرفت. گزارش خانه کتاب از آمار کتابهای چاپ شده در سال گذشته حاکی از آن است که از 2157 عنوان کتابی که در حوزه فلسفه منتشر شده، تنها 870 عنوان چاپ اول بوده.
اعتماد ملی - 28 فروردین 1386
نتیجه: در سال 84، حدود 156 کتاب فلسفی بیشتر از سال 85 چاپ شده بود، در سال 85 هم که 870 کتاب چاپ اول بوده، پس کلا 1026 کتاب مجوز تجدید چاپ نگرفتند. یا همان افکنده شدن در آب!
۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه
Fight Music
با دستانم شیشه اش را خرد میکردم و آن را سر میکشیدم
و آن را بر صورت شما نژادپرستان تف میکردم
شما انسانهای دورو که به همین کثافات فکر میکنید ولی گندش را بالا نمی آورید." (Eminem)
این ترجمه قسمتی از ترانه Fight Music، کار مشترک Eminem و D12 بود. آهنگ را میتوانید از اینجا داونلود کنید و متن کامل آن را هم در اینجا یا یکی از این سایتها ببینید.
چون ممکن است با این نوع ترانه که متن آن پر از خلاقیت است راحت نباشید و به ترانه هایی که کل مضمونش را در یک جمله میشود خلاصه کرد خو گرفته باشید، سعی کنید جواب سؤالات زیر را در آن پیدا کنید:
1- چه کسی به ترانه های عاشقانه لعنت میفرستد؟
2- مادربزرگ Bizarre چه کار اشتباهی کرده بود؟
3- Bizarre در چه وضعیتی قرآن میخواند؟
4- Swifty McVay شبیه چیست؟
5- به عقیده Kuniva این موسیقی، نه موسیقی جنگ، بلکه چه نوع موسیقی است؟
ویدیوی Fight Music را هم میتوانید اینجا ببینید .
۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سهشنبه
در باب بد حجابی
گیرم بد حجابی نتیجه فساد اخلاقی، نتیجه فرهنگ بیمار ما باشد. مبارزه با آن چه دردی درمان میکند؟ مثل این میماند که برای برطرف کردن مثلا سرفه های یک بیمار بجای اینکه عوامل ایجاد سرفه را برطرف کنیم، دهان بیمار را بدوزیم و بگوییم سرفه قطع شد!
اصولا تحلیل مجریان این طرح از پدیده بد حجابی چه بوده؟ واضح است. کلیت تحلیل این بوده که، پدیده بدحجابی، تجمل پرستی و از این قبیل کارهای بد (؟!)، یک جامعه، یک ملت ( مخصوصا از نوع دینی ) را به نابودی و زوال میکشاند. ولی عقیده من درست عکس این است! یعنی هنگامی که ملت رو به نابودی میرود این پدیده ها ظاهر میشوند و از پی می آیند.
۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه
از نمایشگاه تا نمایشگاه
2. حرف از اسلام شد یاد طرح مبارزه با بد حجابی افتادم که از فردا یعنی 1 اردیبهشت توسط سربازان گمنام امام زمان به اجرا در میاید. این جماعت ( اعضای محترم شورای شهر و نیروی انتظامی را میگویم ) بجای اینکه به فکر این چند کیلوگرم سرب و بقیه ذرات معلق هوای تهران باشند حرص چند سانتیمتر پارچه لباس خانمها رو میخورن. امیدوارم خداوند تمام مریضهای اسلام را از کلیه خانمهای بد حجاب گرفته تا اعضای محترم شورای شهر شفای عاجل بفرماید. الهی آمین.
3. حرف از شهر شد یاد بازی کامپیوتری City Life افتادم. محصول سال 2006 که چند وقتی هست وارد بازار شده. این بازی از دسته بازیهای شبیه سازیه که امکانات زیادی برای طراحی و ساختن یک شهر در اختیارتون میذاره. نسبت به SimCity 4 هم تا حدودی راحتتره و هم قشنگتره. مجموعه ساختمانها و آسمان خراشهاشم متنوع تر و هم واقعی ترن. خصوصیت جالب دیگه این بازی اینه که شما میتونید به اختیار خودتون برج یا ساختمانهای مورد علاقتونو هر جا میخواین بسازین یعنی اون حالت Developing سری بازیهای SimCity رو نداره.
4. حرف از ساختمون اینجور چیزا شد.عکس پست قبلی نمایی از Stata Center در انسیستو تکنولوژی ماساچوستو نشون میده. یکی از زیباترینها در نوع خودش. معماری ساختارشکن شاخه برجسته ای از هنر و معماریه پست مدرن به حساب میاد. به عقیده من ساختار شکنی بیش از هر عرصه دیگه تو معماری پیشرفت و تجلی پیدا کرده. تو تهران خودمونم از اینجور بناها داریم. نمونش برج گلدیس در فلکه دوم صادقیه. معماری پست مدرن لزوما افراط در هنجار شکنی اسلوبهای تعریف شده معماری مدرن نیست. طوریکه حتی برجهای مجتمع آتی ساز هم تا حدودی پست مدرن به حساب میان، بخاطر همون برش اوریبیه که دارن. حرف از ساختمونهای آتی ساز شد، باید بگم که این مجتمع دقیقا جنب نمایشگاه بین الملی تهران واقع شده. جاییکه تا دوم اردیبهشت نمایشگاه نفت، گاز و پتروشیمی برقراره و ما امروز ...
۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سهشنبه
دست نزن بچه!
ولی، مگر غیر از این است که چاقویی در دست کودکی خردسال هم برای خودش خطر دارد و هم برای دیگران؟
۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه
خوب یا خواب؟
اصلا هر چه آنها بگویند، فقط بگذارید به همان بطری وسط خیابان فکر کنیم!
۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه
When winter comes
باشد، مهم نیست ...
۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه
نفوذ خاطرات
۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه
بطری وسط خیابون
موضوعاتی هستند که گاهی اوقات بهشون فکر ميکنيم. هميشه هم دست خودمون نيست، مجبور ميشيم چون یهو خودشونو نشون میدن. مسائلی که به خيالمون خيلی مهم اند در واقع مهمترين مسائلی هستند که بايد حل بشن مثل زندگی و هدفش، خدا، مرگ و غیره. دنبال پاسخ ميگرديم. هر چقدر هم که باعث اذيتمون بشن بازم با يه جور حس مازوخيستی دنبالشون ميريم چون احتمالاً حس ميکنيم به نفعمونه، حداقلش اينه که ميخوايم از شرشون خلاص شيم.
دو:
تو کوچه و خيابون که راه ميرم بعضی وقتا يه بطری نوشابه جلو پام سبز ميشه. اغلب ميشوتمشون البته چون هنوز اونقدرها هم بی فرهنگ نشدم يه جوری ميشوتم که از وسط راه برن يه گوشه پيش بقيه آشغالا. انواع متنوعی از بطری نوشابه با شکلهای مختلف که اگه برچسب روشون هنوز مونده باشه ميشه فهميد کدوم کمپانی پرشون کرده. بطريهايی که قبلاً تو يه مغازه پر نوشابه بودن ولی حالا خالی و مچاله شده کف خيابون افتادن، بدون هيچ اهميتی.
سه:
در جستجوی حقيقتيم؟ نيچه ميگه شايد ولی ميگه احتمالاً يه چيز کلی تری بايد باشه، يه رانه. اسمشو ميذاره اراده معطوف به قدرت. ما دنبال حقيقتيم چون ذاتاً دنبال کسب قدرتيم و رسيدن به حقيقت باعث بيشتر شدن قدرتمون ميشه، خيلی بيشتر! برا همينم سراغ مسائل بند اول ميريم. ولی به عقيده نيچه خيلی وقتا داريم بيراهه ميريم. چرا هدف زندگی انقدر اهميت داره؟ چرا خودمونو برای فهميدنشون عذاب بديم؟ حواسمون باشه نکنه همين مسائل اشکال داشته باشن؟ نکنه همشون ساخته پرداخته خودمون باشن؟ اول ميسازيمشون بعد که يادمون رفت که خودمون بوديم ساختيمشون ميريم دنبالشون، خنده داره.
چهار:
منم به اين مزخرفات فکر کردم. در کل مزايايی هم برام داشتن، حداقل باعث تفريحم شدن. با اين همه هيچ وقت نفهمیدم که چرا بايد اهميت اينا بيشتر از اون بطری وسط خيابون باشه. برا همينم هر موقع جلوم سبز ميشن شوتشون ميکنم، البته چون هنوز اونقدرا هم بی فرهنگ نشدم ...
۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه
ریکاوری لازم
پی نوشتها:
1. يه لحظه فقط حس کردم اصلاً نميتونم غمو غصه و ناراحتيه يکيو/هرکیو ببينم. فقط همين. نه بيشتر.
2. تعجب ميکنم ولی اعتراف ميکنم که يه ذره افت کردم. بايد recovery کنم ;)
۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سهشنبه
توصیه آخر سال
۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه
سالی که گذشت...
1. امسال فهميدم که ميشه بد به دلم راه ندمو با تمرينو ممارست درس معارفو با نمره خفن پاس کرد و تو درگوشيه نه چندان محکمی به تمام بدخواهان زد.
2. امسال فهميدم درسته که يه درس سختو پاس میکنی ولی احتمالاً از يه جا ديگه...خلاصه مثلاً معارف پاس ميکنی اخلاق ميوفتی...اخلاق پاس ميکنی يه چيز ديگه سوت ميشی...
3. همچنين فهميدم که ديگه خوابم قطعا تعبيره، ردخور نداره. خواب ديده بودم تمام دروس عمومی با پسوند اسلاميو يه دور رد ميشم...ول کن هنوز وقت هست!
4. امسال بيش از همه از عبارت "گور سگش..." استفاده کردم. خداييش به قول مهرداد بگی "گور سگش" به کيو کجا بر ميخوره؟ هان؟ به هيچجا ديگه...بماند که اين عبارت موقعی درست شد که یه جا مغزمون دیگه یاری نکرد یعنی نتونستيم بين "گور پدرش" و "پدر سگ" يکيشو انتخاب کنيم. این شد که برا راحتی "گور سگش" از دهنمون پرید.
5. امسال يه بار تونستم فرمونو با کف دستم بچرخونم، نميدونيد چه احساسی داشتم دلتون بسوزه.
6. امسال فهميدم پاييز اصلاً فصل جالبی نيست و حتی زمستون. به فلاکت ميوفتم، فرض کنيد بيشمار تولد بايد بری هر دفعه هم بايد مقدار انبوهی پول اخ کنی. حالا ما هم کم نمياريم که ميگيم: بابا اين بچه بازيا چيه، تولد چيه، ول کنين توروخدا...نگو پول نداريم!
7. امسال فهمیدم یه روز تنفس در تهران معادل کشیدن 9 نخ سیگاره. خب یکی دیگه هم خودمون میکشیم عددش روند بشه. چه کاریه...!
8. امسال فهميدم شبا قبل از خواب وقتی چراغو خاموش ميکنم يه نگاهی به مسيرم تا تخت خواب بندازم وگرنه ممکنه پام به چيزی که اصلا وجود خارجی نداره گير کنه با چونه بيفتم رو اون قسمت چوبی تختو خلاصه گوشی مبايلت که دستته آخ نگه ولی مجبور شی ساعت 1 صبح آنلاين بری هفتا بخيه شيرين بزنی.
9. ،امسال فهميدم، اه عجب چيزی فهميدما! فهميدم يه ذره حماقت عيب نداره، ديگه وقتشه...اهم... اهم...حالا يه ذره نه دو ذره سه ذره مهم نيست، مهم دله!
10. امسال فهمیدم بعضی از دخترا شعارشون اینه: "Boys are toys!". خاک به گورم...آدم چه چیزا که نمیشنوه. البته اینم بگم که ما آنها و گرایشهایشان را بخوبی میشناسیم!!!
11. امسال اسم دقيق اسپرسو رو ياد گرفتم البته با کمک دوستان، حالا سال بعد ميخوايم بزنيم تو خط چاپتينو...چی؟...چاپتينيو ديگه...پاکوچينو؟...چاپوکينو؟...همون ولش کن!
12. [...] اهکی...اينو که نميگم! چه معنی داره همه بدونن!
13. امسال فهميدم جيمز بلانت افسر سابق ارتش بريتانيا بوده. چه جالب واقعاً!
14. هی ميخواستم يه چيزو نفهمم، نشد. هی به خودم گفتم بابا اشتباه ميکنی، ولی نشد، آخه فهميدم چقد خوش تيپو، خوش قد و بلا، جذابو خوش قيافم ( آقا ما در آتش اشتياق به خويش در حال سوختنيم! يکی بياد خاموشمون کنه! ) ولی نميدونم چرا اخيراً ميگن شبيه دارکوب زبله شدی، نميدونم چرا؟
خب، ملاحظه فرموديد چقدر چيز فهميدم؟ راستی اين چهارده تا رو هم به نيت چهارده تن نوشتم، اخ...اخ...کلی تغيير کردم، بايد يه فکری به حال خودم بکنم!
۱۳۸۵ اسفند ۲۰, یکشنبه
نگفتنی ترها
چطور نمیگویم؟ آیا بگویم؟
۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه
بسي بيش از آن چه بايد
اما هنوز ندانم که خود کيستم
چشمانم آن همسايه است که نزديک است به من
بسي بيش از آن چه بايد
هم از اين روست که خود را نمي توانم ديد
چقدر دلم مي خواهد اندکي از خويشتن دور شوم
تا چهره خويش نکوتر بنگرم
اما نه آنقدر دور که دشمن از من فاصله دارد
اگر چه حتي نزديک ترين دوستانم نيز بس ز من دورند
دلم مي خواهد فاصله اي داشته باشم با خود
ميان دوست و دشمن
تا به سيماي خود بنگرم
و ببينم تنها آن چه را که بايد از خويش ببينم
اين است آن چه دلم به راستي مي خواهد.
نیچه
۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه
مزخرفاتی که میشنویم
۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه
سخن هفتم
دوم - به جواد ميگفتم: "آقا 50 تومان با اعمال شاقه، خب نظرت چيه؟" کلی خنديديم.
سوم - فريد ميگفت: "ميدونی چيه، شايدم جايگاه اصليشونو پيدا ميکنن..." نميدونم خداييش.
پنجم - مجتبی جواب داد: "نه سامی، تو ميگی ولی دلت نمياد." گفتم:"نه اتفاقاً مياد."
ششم - ول کنين تو رو خدا، اين حرفا کدومه...!
هفتم - [...]
۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه
در باب فضولی در کار دیگران
پاسخ ساده است. دوستان و نزديکان به واسطه نزديکتر بودن به ما و داشتن ارتباط عاطفی بيشتر خيلی راحتترند که در کار ما فضولی کنند تا در کار یک غریبه! و همینطور راحتتر ميتواننداين عملشان ( يعنی فضولی کردن ) را با احساسات انسان دوستانه، دلسوزانه و فريبکارانه ای همچون نگرانی توجيه کنند يا در واقع پنهان کنند. اين همانند آن است که بگويند "تو کارت فضولی ميکنم چون نگرانتم!" در واقع با این توجیه فضولی را تبديل به فضيلت ميکنند. بماند که اکثر اوقات حتی حقی بر گردنمان نيز ميگذارند...!
۱۳۸۵ بهمن ۲۶, پنجشنبه
بدون دلیل
امروزتون مبارک. نه تنها امروز بلکه فردا و پس فردا و اصلاً تمام روزای پيش روتون مبارک باشه.
۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه
سخنرانی همچون نواختن فلوت
۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه
چند نکته در ادامه
2. بخش نظرت وبلاگ توسط Haloscan پشتيبانی ميشود. به نظرم از سرويس نظرت اختصاصی بلاگر بهتر ميومد.
3. استفاده از سرور بلاگ اسپات به ساير سرورهاي وبلاگ نويسي ايراني ترجيح دارد و به وبلاگ نويسان توصيه مي شود. سرورهاي ايراني در صورتي كه از مطالب وبلاگي خوششان نيايد، وبلاگ و مطالب قبلي آن را يكجا به زباله داني مي فرستند.
4. هيچ بعيد نيست 6، 7ماه ديگه از اينجا هم برم. من نميتونم يه جا بند شم!
۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه
میان پرده هفتم
۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه
خودتکانی
۱. چه اصراری است که به چيز غير فانی دل ببنديم؟ چرا به چيز فانی دل نبنديم؟
۲. چرا به يک چيز دل ببنديم؟ مثلاً بجای دل بستن به يک چيز غیر فانی به پنج چيز فانی دل ببنديم.
۳. چرا به همه چيز دل نبنديم؟
4. امروز به يک چيز دل ببنديم فردا به چيز ديگر، ماه بعد هم به يک چيز ديگر، مگر چه ميشود؟
5. خير، همه چيز فانی نيست. تا زمانی سوژه خود را ادرک ميکند نميتوان گفت فانی است. زمانی هم که سوژه از ميان رفت ( فانی شد!!! ) اصلاً ديگر سوژه اي نمانده که بفهمد فانی شده. پس ميتوان به خود دل بست. چرا به خود دل نبنديم؟
6. چه لزومی دارد که دل ببندیم؟ ( فانی يا غير فانی بودنش را بيخيال )
7. اصلاً چرا دل ببنديم؟ بجايش پا ببنديم يا دست يا سر يا ...
8. چرا دل نکنيم؟
9. شايد خوب جستجو نکرديم و آن چيز غير فانی را نيافتيم؟
10. اصلاً چه لزومی دارد که بگرديم؟ ... نگرديم.
11. چرا تسليم شويم؟
12. تا شماره 1000 ميتوان ادامه داد ...
به اين کار ندارم که به عقيده من تا چه حد اين نگرش غلط است و جز افزايش درد و رنج و نفی زندگی چيزی در بر ندارد. فقط همينقدر بگويم، کسانی که طرفدار چنین سخنانی هستند و به ادعای خويش چيزی برای دل بستن ندارند، چندان راست نمیگویند! چون همواره به يک چيز دل بستگی شديدی دارند و آن گفتن چنين سخنانی است. پس همان بهتر که به سخنانشان دل نبندیم و با یک تکان خود را از چنین چرندیاتی بتکانیم.